رمان مستانه عشق

الهه گلی پور

رمان مستانه عشق

الهه گلی پور

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

فصل 1

چنان حسرت گذشته را میخویم که گویی صد سال قبل،پشت سرشان گذاشته ام.تابستانها تنگ غروب،مادر برادر دوازده سالهام را مجبور میکرد زمین داغ را که آفتاب تا قلبشان را سوزنده بود آب پاشی کند.آنوقت یکی از فرشهای اتاق را روی ترس پهن میکرد،سماور قدیمی را آتش میکرد و یکی دو تا از پشتیهای ترکمن را به نرده و دیوار تکیه میداد.چه حال و هوایی داشت.بوی خاک داغ نم زده،بوی خورشت قورمه سبزی مادر و بوی گلاب خانجان که آماده نماز خواندن میشد.چه لذتی داشت.و صدای سه تار همسایه مان که میگفتند از وقتی که زنش مرده،مجنون شده،چه لذتی داشت.کتاب جلوی رویم باز بود اما گوشم متوجه سه تار.درس که نمیخندم.کتاب بهانهای بود برای در رفتن از زیر کار.اگر درس خوان بودم که دو سه تا تجدیدی ردیف نمیکردم.هنوز هم وقتی به انگشتر عقیق یادگار پدرم نگاه میکنم،یاد تک تک روز ها،ساعتها و لحظات با او بودن میافتم.من تنها دختر خانواده بودم و عزیز پدر،آنقدر که بهزاد حسادت میکرد و میکوشید خلأاش را با وجود مادر که از دل و جان او را میپرستید پر کند.اما پدر میگفت باید مرد شود و مادر معترض میگفت:
_ابراهیم خان!همش ده سالشه.بهش بیشتر محبت کنید و آنقدر بهش سخت نگیرید.
_من بین بچه هام فرق نمیزارم.اما بهزاد باید مرد بشه.اومدیم و من سرمو گذاشتم زمین نباید خیالم راحت باشه؟
_خدا نکنه ابراهیم خان!شمام سر شبی چه حرفها میزنید.آقلا یه کم دختره رو نصیحت کن.بالاخره اونم فردا پس فردا میخواد بره خونه شوهر.نمیگن چه دختر بی هنری بهمون قالب کردن؟
_بی خود!دخترم حرف نداره.
والا!اینجور که شما لوسش میکنید همون میشه که گفتم.بچه که نیست.چهارده سالشه.
_خانم این بچه وقت استراحتش همین جاست.فردا پس فردا معلوم نیست میره کجا!دلم نمیخواد حسرت بخوره.بذار راحت باشه.خونه شوهر که خونه بابا نمیشه.
چه پدری!از راه که میرسید،در جواب سلامم بر پیشانیام بوسه میزد و بر موهایم دست نوازش میکشید و میپرسید:
_چطوری خوشگل بابا؟
اگر از چیزی ناراحت بودم او اولین کسی بود که میفهمید و آنقدر پیله میکرد تا از دلیلش آگاه شود و وای به روزی که میفهمید از دست بهزاد رنجیده ام!خوشا آن روزها.راستی کی از فردا با خبر است؟شبها پدر که تاجر ظرف و ظروف بود با دست پ وارد خانه میشد و آنقدر پاکت در دست داشت که در را با پا میبست.پدر بالای ایوان به پشتی تکیه میکرد و مادر میرفت که به خریدهای پدر سر و سامان دهد.من کنار پدر مینشستم.انقدر نزدیک که بوی خوب توتون سیگارش را حس کنم.پدر در حضور مادر سیگار نمیکشید و من همیشه حس میکردم که مادر به اینکه او بیرون از خانه سیگار میکشد واقف است و به روی خودش نمیاورد.حالا که سالها میگذرد میفهمم که این شگرد زنان است که گاهی حس میکنند باید تظاهر به نفهمیدن کنند.وگرنه وقتی من میفهمیدم آیا مادر نمیفهمید؟این همیشه مثل رازی مشترک بود میان من و پدری که از جان و دل میپرستیدم.همیشه وقتی آنقدر نزدیکش مینشستم،دور از چش مادر میپرسیدم:بابا بازم سیگار کشیدید؟
_تو که نمیخوای به مامانت خبر چینی کنی،هان؟
_نه،مگه من مثل بهزاد خبر چینم؟
_تو دختر ٔگل منی!یه شازده خانم خوشگل.
این قصه تابستنها بود.زمستان و پاییز و بهار قصه دیگری داشت.بهار،درختان بقچهبا شکوه خارق العادهای به شکوفه مینشستند و برگهای سبز درختان با آمدن پاییز یکی یکی زرد و نارنجی بر زمین میریختند و من و مادر جاروکشان گرد هم آورده و آتششان میزدیم.زمستانها خانجان زیر کرسی زغالی،برای ما قصه میگفت.روی کرسی پر بود از هندوانه و آلوچه و آجیل و برگه و نخود چی و کشمش.انگار شب به صبح نمیرسید و برف همانطور یک بند میبارید و همه جا را سفید پوش میکرد.حتی حوض وسط حیاط که وقتی آدم یاد صبح و بیرون رفتن از اتاق و شستن دست و صورت میافتاد مورمورش میشد.شاید هم برای همین بهزاد اکثر آن شبها رخت خوابش را خیس میکرد.صبح،چه قیمتی میشد.خانجان که کمی دور تر از بهزاد میخوابید به پاک بودن خوب شک میکرد،مادر میکوشید پنهان کند و پدر...وای!باران شماتت بود که بر سر بهزاد میبرید.مادر در حال جمع کردن رخت خوابهای خیس میگفت:
_بچهام سردیش شده.باید بهش نبات داغ میدادم.
و من عمدا میگفتم:
_کاه از خودش نبود،کاهدون هم از خودش نبود؟
خانجان میگفت:این بچه کمرش ضعیفه مادر!به ابراهیم آقا بگو از همون روغنی که گفتم بگیره.
من میگفتم:این بچه مغزش ضعیفه خانجون.فکر نمیکنه چهار نفر آدم خوابیدن دور و بارش.
مادر میغرید:
_زبون به دهن بگیر دختر!لابد بعد از بابت نوبت توه.
خانجان میگفت:پاشو ننه.برو دست و پتو آب بکش و لباس بپوش وگرنه میچای.
مادر سراسیمه میگفت:سرده خانجون!آب حوض از سرما یخ زده.بچهام سینه پهلو میکنه.باید برم آبگرمکن رو آتیش کنم بره حموم.
_خوب ننه اینکه الان باید بره مدرسه.
_یه ساعت دیرتر.
من میگفتم:بالاخره من چیکار کنم؟منتظر آقا بمونم یا برم؟
مادر میگفت_نه برو.
و من میرفتم.عمدا پا در عمیقترین قسمتهای برف فرو میکردم و لذت میبردم.شبهای عید چشم به راه پدر بودیم و من که عزیز کردهاش بودم اگر عیدیام را باب میلم نمیافتم،اخم میکردم و کنج اتاق مینشستم.

فصل 1 : قسمت2

تابستانها زن عمو با پسر عمویم به تبریز میآمدند و چند روز میماندند.پسر عمویم پانزده سال از من بزرگ تر بود.زن عمو که همه امید و ثمره زندگیش پسرش بود عاشقانه دوستش داشت و به وجودش افتخار میکرد.او که فارغ التحصیل رشته حقوق بود در تهران وکالت میکرد.پسری سر به زیر،خوش اخلاق ،محجوب و با ظرفیت بود.موهای مشکی لختش را از وسعت باز میکرد و پیشانی بلندش را که بر موفقیت با آن میدرخشید نمایان تر میکرد.ابروان پر پشت و همرنگ موهایش داشت و چشمان مورب و کشیدهاش با هر لبخند جذاب تر از قبل مینمود.قدش خیلی بلند بود،طوری که پدرم به زحمت به شانههایش میرسید.صاف گام بر میدشت و وقتی مخاطب قرار میگرفت با همه دقت به صورت هم صحبتش خیره میشد انگار میان گفتههای او دنبال مطلب مهم تاری میگشت.این اتفاق یکی دو بار برای من هم افتاد.اما من چنان دست پاچه شدم که همه را متوجه خودم کردم.به خصوص که زن عمو به شوخی میپرسید:عروسم میشی؟در حالی که همه میدانستند من کجا و او کجا!ما پانزده شانزده سال با هم تفاوت سنی داشتیم.من به قول همه بچه بودم و او یک مرد عاقل.حتی خود او هم به جمله مادرش میخندید و اکثر اوقات مرا با کلمه خانم کوچولو مخاطب قرار میداد.نمیدانام شاید از بس دیگران از وقتی بچه بودم به شوخی گفته بودند ،باعث شدند وقتی بزرگ تر شوم بیشتر از او خجالت بکشم.حتی زن عمو یک بار به مادرم گفت:اشرف جون،یادته وقتی سیمین به دنیا آمده بود عموش به شوخی میگفت نافش رو به نام شهرام ببرید؟آن روز را هرگز فراموش نمیکنم.قلبم به شدت میتپید و نمیدانم چرا تمام آن شوخیها در ذهنم حال و هوای دیگری داشتند و این در حالی بود که شهرام اصلا نمیکوشید مرا جدی بگیرد.به یاد میآورم یکی از دفعاتی که به تبریز آماده بودند.صبح زود برای شستن دست و صورت به حیاط رفتم.البته قبلش بگویم که شهرام زودتر از من به حیاط رفته بود.دستانش را به کمرش زده بود و آنقدر در خود بود که متوجه حضور من نشد و من که مخصوصاً صبح به آن زودی برخاسته بودم سلام دادم تا او را به خود آوردم.او با دیدن من گفت:

_سلام خانم کوچولو.
لجم گرفت.از اینکه من را خانم کوچولو مینامید،احساس کوچکی میکردم.با این حال با خونسردی به طرف آشپزخانه رفتم.به قدمهای بلند و محکم من خندید و پرسید:
_تو همیشه صبح به این زودی بلند میشی؟
_نه چون امروز مهمون داریم میرم سماور رو روشن کنم.
او با تعجبی که برای پنهان کردنش نمیکوشید گفت:
_بارکله خانم!فکر نمیکردم اون همه که عمو لیلی به لالات میگذاره از این کارها بلد باشی!
اخم کرده و گفتم:
_پس چی سیزده سالم داره تموم میشه.
نمیدانم چرا سنم را به میان کشیدم.او دوباره به تحکم من هنگام حرف زدن خندید و گفت:
_ببخشید خانم!نمیدونستم به یک دختر خانم سیزده ساله باید به چشم یک زن سی ساله نگاه کنم.حالا خانم بزرگ مواظب دستت باش با کبریت نسوزونیش!
عصبی وارد آشپزخانه شدم و دریچه کوچک مقابل سماور را گشودم و یکی از چوب کبریتها را آتش زدم و کوشیدم از محفظه باریک عبورش بدهم و فتیله را روشن کنم.
فصل ۱:قسمت سوم
اماها ر بار آتش کبریت در میان تقلای من به پایان میرسید و کوشش من برای روشن کردن سماور بی ثمر میماند.از این تلاش بی حاصل لجم گرفته بود.تصمیم گرفتم بدنه سماور را بلند کرده و فتیله را روشن کنم.در حالی که از سمیم قلع خود را به خاطر فرا نگرفتن این امور از مادر سرزنش میکردم،داشتم با سماور کلنجار میرفتم که پسر عمویم گفت:
_دیدی هنوز خانم خانوما نشدی!
عصبی در حال آتش زدن کبریت دیگری گفتم:
_نخیر!داشتم وارسی میکردم ببینم نفت داره یا نه؟
او بی خیال خندید و همانجا ایستاد.درمانده آرزو کردم کاش برای لحظاتی مرا به حال خود گذاشته و برود،اما او همانطور بر جا باقی بود.کبریت دیگری روشن و اینبار عزمم را جزم کردم تا فتیله را روشن کنم.انگشتم را بیشتر فرو بردم که ناگهان آتش کبریت پوست انگشتم را سوزاند.کبریت را با گفتن آخ رها کردم و انگشتم را به مشت گرفتم.شهرام که تا آن لحظه بی خیال ایستاده بود.با عجله جلو آمد و انگشتم را زیر شیر آب گرفت.سردی آب به سوزش انگشتم را اندکی تسکین داد.ناگهان متوجه شدم برای اولین بار کنار یکدیگر ایستاده ایم.من به زحمت تا زیر بغلش میرسیدم.نمیدانام چرا بغض گلویم را فشرده و آرزو کردم بیست ساله یا حداقل هجده ساله باشم.زیر چشمی به صورتش که متوجه انگشتم بود نگاهی کردم و نخودگاه اشکم سرازیر شد.او با خنده گفت:
_ااا!گریه میکنی؟مگه چی شده؟یه سوختگی ساده است!زشته!یه کم کرم سوختگی بزنی آروم میشه...
گریهام شدت گرفت.دلم میخواست فریاد بزنم این گریه مال سوزش دستم نیست بلکه دلم سوخته.
مسلما او تنها پسری نبود که اطرافم بود.اما من او را دوست داشتم.
او را که قوی و با صلابت بود.او را که کامل بود.نه آن پسر بچههای ننر و لوس و بچه ننه را.نمیدانام شاید چون کمی،خیلی کم شبیه پدرم بود به او علاقه داشتم.از جیبش دستمالی بیرون کشید و به طرفم گرفت و گفت:
_بیا بگیر.انطوری که گریه میکنی بعید نیست مثل نی نی کچولوها بینی ات هم بزنه بیرون.
عصبانی دستش را پس زده و گفتم:
_من دستمال نمیخوام.من..من..
لب به دندان گرفتم.خدایا در آن فضای نیمه تاریک چه میخواستم بگویم؟انگار یک باره به خودم آمدم که با عجله از آشپزخانه خارج شدم و در حال وارد شدن به اتاق با مادر مواجه شدم.او با زن عمو در حال جمع کردن رختخوابها بود.با دیدن من با آن چشمهای پر اشک سراسیمه پرسید:
_چیه مادر؟
_زن عمو هم متقابلا پرسید:
_چی شده دخترم؟چرا انگشتت رو به مشت گرفتی؟
مادر سراسیمه پرسید:
_چیزی گزیدت؟
با تکان سر پاسخ منفی دادم.زن عمو مشتم را گشود و به انگشت ملتهبم خیره شد.قاب از آنکه چیزی بگویم،شهرام وارد اتاق شد و با لبخند گفت:
_هول نشین،چیز مهمی نیست.خانم کوچولو اومد سماورو آتیش کنه،انگشتش سوخت.
مادر گفت:
_ترسیدام.فکر کردم چی شده!آخه مادر تو رو که هر روز باید با زور بیدار میکردندد چطور شد رفتی سماور را آتیش کنی؟
میان بگو و بشنو بقیه به صورت خونسرد و خندان شهرام نگریستم.او که نگاه من را متوجه خودش دید با همان لحن گفت:
_کار شما رو من انجام دادم خانم کوچولو.
مادر با شرمندگی گفت:
_وای!روم سیه آقا شهرام،شما چرا زحمت کشیدید؟
شهرام گفت:
_ببخشید که بی اجازه رفتم اونجا زن عمو.اما گفتم بهتر از اینه که یکی دو تا انگشت فدای سماور بشه.
کنایهاش متوجه من بود.مادر با لبخند گفت:
_دختر ما لایه پر قو بزرگ شده شهرام خان.از سایه سر آقا جونش،سنگین تر از پر بر نداشته.
نخوداگاه از تعریف مادر دستخوش غرور شدم.زن عمو گفت:
_برای کار کردن فرصت زیاده،اشرف جون بهش سخت نگیر.
آن روز یکی دو مرتبه دیگر،شهرام در حضور جمع از انگشتم پرسید و باز هم همان لفظ را برای صدا کردنم به کار برد.غافل از اینکه ناخواسته تا چه حد سبب شکستن غرور و قلبم میشود.

فصل 2

چقدر عمر شادکامیها کوتاهند.کاش میشد لحظهها را همانطور بی حرکت نگاه داشت.کاش من همانطور سیزده صالح مانده بودم.یا شاید کوچک تر،اما زمان گذشت ا من بزرگ و بزرگ تر شدم.درست همانطور که آرزو داشتم.تازه قدم در شانزده سالگی گذاشته بودم که حادثه ناخوشیندی زندگی آرام ما را دستخوش تحول نمود.از پدرم کلاهبرداری سنگینی کردند که منجر به ورشکستگی وی گردید.چه روزهای وحشتناکی بود.ما که تا آن روز آنقدر ابرومندانه زندگی کرده بودیم و به قول معروف کسی صدائی از ما نشنیده بود،حالا باید پاسخ گوی دهها طلبکار میبودیم.روزی نبود که طلب کاری با مامور به در خانه نیاید.پدران از ترس طلب کارها خانه نشین شده بود و خانجان و من و مادرم غصه میخوردیم.پدرم به خاطر پرداخت بدهیهایش مجبور شد حجره را بفروشد که آن هم فقط پاسخ گوی دو سه طلب کار بود.مادر پیشنهاد داد خانه را بفروسیم اما پدر که تابع دیدن در به داری ما را نداشت از قبولش سر باز زد.مدتی بعد یکی از طلب کاران که مدتها قبل در کمین پدر نشسته بود او را مقابل خانه دستگیر کرد و تحویل کلانتری داد.زندگی ما در عرض چند ماه از این رو به آن رو شد.خانجان از فرط غصه در بستر بیماری افتاد.من مجبور به ترک تحصیل شدم و برادرم که آن زمان فقط سیزده سال داشت برای گرفتن حقوقی ناچیز به کارگری مشغول شد و مادرم از انجام هیچ کاری برای گذران زندگی فرو گذار نبود.خانجان زیر بار غصه و کهولت سن چشم از جهان فرو بست و بی حضور تنها فرزندش به خاک سپرده شد.طلب کارها اکنون چشم به خانه داشتند.هر چند که بدهیهای پدر بیشتر از پول آن خانه بود.آن شب بعد از رفتن شرکت کنندگان مراسم هفت که بسیار ساده بر گذار شد،زن عمو و پسر عمویم شهرام اصرار کردند ما را با خود به تهران ببرند.شهرام گفت:زن عمو وقتی که ما هستیم چرا اینجا بمونید؟از این گذشته طلب کارها دیر یا زود خانه رو میفروشند.اون وقت تکلیف شما با این دو تا بچه چیه؟

زن عمو گفت:
_اشرف جون،ما به ابراهیم خان بیشتر از اینها مدیونیم.چرا انقدر دل دل میکنی؟توی تهران یه لقمه نون و یه وجب جا هست.هر چی هست با همیم.شهرام هم این طرف و اون طرف دوست و شنا داره.دنبال کار عموش رو میگیره بلکه به امید خدا همه چیز درست بشه.
مادر میان گریهٔ گفت:
_چی درست میشه اکرم ژون؟مالمون رو بردند.زندگیمون رو که با خون جیگر درست کرده بودیم حراج کردن،اون بد بخت هم که گوشه زندانه و حال و روز خوشی نداره.
شهرام گفت:
_مال حلال جایی نمیره زن عمو.غصه نخور.من خودم وکالت عمو رو به عهده میگیرم و علیه اون کلاهبردار بی ریشه،شکوائیه میدم.
_چه فاییده شهرام خان!میگم فقط کلاه مارو بر ناداشته،سر چند نفر کلاه گذاشته رفته.
_شاید هنوز از کشور خارج نشده باشه.اگه شانس بیاریم و داخل کشور باشه،میشه امیدوار بود.
زن عمو بی منظور گفت:
_آخه از ابراهیم آقا هم چین بی احتیاطی بعید بود...
شهرام به میان آمده و گفت:
_مادر!کلاه بردارهای حرفهای میتونن طوری کلاه برداری کنن که فکرش رو هم نمیکنید.زن عمو شمام ناراحت نباشید.چون انطوری ناراحتیتون رو به بچهها منتقل میکنید.
مادر میان گریه گفت:
_شهرام خان!اول خدا بعد شما.
شهرام با محبت گفت:
_امیدتون به خدا باشه.شما برای فروش خونه به من وکالت بدید و با مادرم برید تهران.فقط به خودتون مسلط باشید.
حرفهای امید بخش شهرام حتی مرا هم آرام نمود و آتش که از سالها قبل زیر خاکستر مانده بود دوباره شعله ور کرد.
ما به اتفاق زن عمو راهی تهران شدیم و شهرام برای سر و سامان دادن به اوضاع در تبریز ماند.روزی که او ،ما را تا ایستگاه رساند برای من روزی به یاد ماندنی بود.یک دلم پیش پدر و دل دیگرم در گرو او بود.انگار عزیزترین کسانم را جا میگذاشتم به خصوص که همگی در غم از دست دادن عزیز داغ دار بودیم.روز ترک شهرمان باران میبارید و دل همگی ما گرفته بود.شهرام گفت:
_از تهران هم خوشتون میاد.
ناگهان به یاد پدر افتادم و آرزو کردم لحظاتی به یاد او سر بر شانهاش بگذارم.شهرام به مادرش برای پذیرایی از ما سفارش کرد و تا وقتی دور شدیم بر جا باقی ماند.قطار دور تر و دور تر میشد و وجود من از عشق و علاقه به او لبریز تر.لحظه خداحافظی،به من و بهزاد که اشک در دیده داشتیم با حالتی سمیمی گفت:به من اعتماد کنید باشه؟جملهاش در ذهن من که دیوانه وار دوستاش میداشتم به نحو دیگری جلوه کرد.
_به من اعتماد کنید...به من تکیه کنید...به من فکر کنید...به من...
زن عمو از کوپه خارج شد و گفت:شاید زود برگشتین،غصه نخور.
به صورت مهربانش خیره شدم.یعنی میشد که روزی عروشش باشم؟انگار آرزوی دور و بعیدی بود.سرم را به شانهاش تکیه دادم و گفتم:یعنی چی میشه؟
زن عمو پاسخ داد:اونچه که خدا میخواد میشه.بیا تو سرما میخوری.
با او وارد کوپه شدم و کوشیدم لحظاتی چند بخوابم.
وقتی دیده گشودم،گیج و خسته و ناتوان بودم و مادر با عجله وسایلمان را جمع آوری میکرد.به زحمت از جا بر خواستم و سلام دادم.زن عمو گفت:
_خوب خوابیدی سیمین جون؟
_بله!انگار یکسال نخوابیده بودم.
مادر گفت:
_پاشو مادر.پاشو مانتوت رو بپوش.بیرون هوا سرده.
از پنجره قطار به بیرون نگریستم.هوای تهران بارانی و سرد بود ولی نه به سردی تبریز.همگی به اتفاق هم از قطار پیاده شدیم.بیرون سوار تاکسی شدیم.بهزاد جلو نشست و من و مادر و زن عمو عقب اتوموبیل قرار گرفتیم.تهران به نسبت سه سال قبل که آماده بودیم،تغییر چندانی نکرده بود و ما در راه رفتن به خانه زن عمو فهمیدیم که شهرام خانه قبلی را که در یکی از محلههای متوسط تهران بود،فروخته و در نقطه بهتری از شهر خانه بزرگ تری خریده که نشانه تلاش و پشتکار و در آمد خوبش بود.خانه آنها در کوچهای دنج و آرام قرار داشت.راننده چمدانهای ما را در مقابل خانه قرار داد و پس از دریافت کرایه رفت.زن عمو پس از گشودن در خانه،ضمن خوش آمد گویی کنار ایستاد تا ما وارد شویم.خانه چندان بزرگی نبود،اما برای برای دو نفر بزرگ تر از آن بود که لازم باشد.یک بنای دو طبقه با باغچهای متوسط،نامای سنگی و آلاچیقی که از شاخههای پیچ در پیچش میشد فهمید که درخت انگور است.مادر گفت:
_هیچ فکر نمیکردم دفعه بعدی که به تهران میام ابراهیم آقا همراهمون نباشه.
از جمله مادر بغض گلوی من و بهزاد را فشرد.زن عمو دست بر شانه مادر نهاد و با عطوفت گفت:
_اشرف جون تو رو خدا انقدر خودتو و این طفل معصومها رو ناراحت نکن.
مادر اشک از دیده زدود و گفت:
_جای خانجان هم خالی.
زن عمو گفت:
_خدا رحمتش کنه غصه ابراهیم آقا از پا درش آورد.
بعد خطاب به من و بهزاد گفت:
_بیاین جلو ببینم خوشگل ها.زود لبساتونو عوض کنین و اگه دلتون میخواد حموم کنید.تو رو خدا همه تون این جا رو مثل خونه خودتون بدونید و راحت باشید.
مادر در حال برسی اطرافش پرسید:
_بالا هم دست خودتونه؟
_دست شهرامه.
مادر پرسید:مگه با هم نیستید؟
_چرا منظورم اینه که دو تا اتاقش رو پر کرده از پرونده خرت و پرت،دو تاش هم خالی.
_ایشالله زود تر سر و سامونش بدی.
قلبم فرو ریخت.زن عمو با لحنی حسرت بار گفت:
_خدا از دهنت بشنوه.ولا من که حریفش نمیشام،دیگه داره پیر میشه.
_شاید کسی رو زیر سر داره.
دوباره قلبم فرو ریخت و دهانم خشک شد.زن عمو سریع تکان داد و گفت:
_از این عرضهها هم نداره خواهر.یه مدت بد جوری پاپیاش شدم بلکه چیزی بفهمم...
_خوب؟
_هیچی.نشسته ور دل من تا نمیدونم کی...وا؟سیمین جون چرا رنگ به رو نداری؟نکنه سرما خوردی؟
نگاه مادر هم متوجه من گردید و با نگرانی پرسید:
_چته مادر؟
سرم گیج میرفت و لبانم به هم چسبیده بود.همانجا روی اولین مبل نشستم و زن عمو برایم آب قند آورد.زن عمو گفت:
_ضعیف شده.
خواستم چیزی بگویم که مادر گفت:
_مادر جون هوای خودتو داشته باش.تو امانتی.
زن عمو گفت:
_یکی از اتاقهای بالا مال تو،یکی هم مال بهزاد.
مادر گفت:
_ما همه مون میریم تو یه اتاق.
زن عمو گفت:
_از چی دلشوره داری خواهر؟غریبه توی این خونه نیست.بذار بچهها راحت باشن.من و تو هم اونقدر جا داریم که بسه مون باشه.
_باعث زحمت شدیم.
_این چه حرفیه؟اینجا مال خودتونه.بچهها سحر معتلید؟بیایین بالا.
گفتم:
_شما زحمت نکشید زن عمو خودمون میریم.
_باشه من نمیام تا احساس غریبی نکنید.فقط زود بیائید پایین دوش بگیرید و غذا بخورید.
من و بهزاد از پلهها بالا رفتیم و وسط هال ایستدیم.بهزاد گفت:
_بدک نیست.
اخم کرده و گفتم:
_همینم زیادیته.
_چته؟دوباره برق گرفتت؟
_بهزاد دیگه اینجا خونه ما نیست که هر غلطی خواستی بکنی.
_منم میخوام بگم اینجا دیگه بابا نیست که تو پیشش چغلی از من بکنی!
_حداقل تا وقتی اینجاییم آبروی مامانو حفظ کن.خودت که انگار نه انگار!
_مثه تو هر دقیقه آب غوره بگیرم خوبه؟
_خیلی احمقی بهزاد!چطور میتونی وقتی که بابا در اون وضعیته...
بهزاد با دیدن حلقههای اشک در چشمانم گفت:
_باه!باز به اسب شاه گفتیم یابو!تو که بیشتر آبرو ریزی میکنی.نیومده که غش کردی حالا هم...
_من کی غش کردم دیوونه؟فقط خسته بودم.
آن روز پس از اقامت در اتاقهایمان برای چند لحظه روی تخت دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره ماندم.همان لحظه بهزاد وارد اتاق شد.
_سیمین خوابیدی؟
_نه چطوری؟
_پاشو بیا.میخوام یه چیزی بهت نشون بدام.
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
_چیه ؟باز جاک و جونور گیر آوردی؟
_نه خره!مگه اینجا جاک و جونور پیدا میشه!پاشو بیا تا بهت بگم.
در حال برخواستن گفتم:باز چیه؟
_پسر تو نمیدونی اون دو تا اتاق رو به رویی چه خبره.رفتم سر و گوشی آب دادم...
_چی کار کردی؟مگه فضولی بچه؟اگه زن عمو ابفهمه در بارمون چی فکر میکنه؟
_مگه دزدی کردم؟چه حرفها میزانی؟نگاه کردنش که مالیات نداره.
_من نمیام.خودت کم بودی،میخوای شریک جرم هم پیدا کنی؟
_اگه نییی از کیسه آات رفته.
_به تو چه که اونجا چه خبره؟مگه ندیدی زن عمو چی گفت؟اون اتاقها مال آقا شهرامه!
_آقا شهرام چیه؟عمو شهرام.
از اینکه او را عمو شهرام بنامم متنفر بودم.بهزاد در اتاقی را که رو به رویش ایستاده بودم گشود و من با دیدن آن همه کتاب و پرونده قطور شگفت زده شدم.از آن همه آشفتگی و بی انضباطی تعجب کردم.انگار صاحبش ماهها بود آنجا را مرتب نکرده بود.تخت و جا لباسی نه مرتب بود.بهزاد آهسته گفت:
_انگار اینجا زلزله اومده.من که شک دارم اینجا اتاق عمو شهرام باشه.
عصبی از اینکه او را عمو خطاب میکرد گفتم:
_پس خیال کردی کجاست؟انباری؟
از اتاق بیرون آمدم و دوباره به اتاق خودم رفتم و روی تخت ولو شدم.هر چیزی که در آن خانه بود نشانی از او داشت.آنروز برای اولین بار دانستم از اعماق وجودم بی صبرانه انتظار بازگشتش را میکشم.

فصل 3

تا یک هفته بعد از اقامت ما در منزل عموی مرحومم،خبری از پسر عمویم نشد.هر چند که گاهی از تبریز تلفن میکرد و ما را در جریان احوال پدرم قرار میداد.ما از طریق او متلع شدیم که پدر به دلیل فشار تلبکاران و به دستور قانون به فروش خانه تن داده است و از طریق شهرام منزل پر از ختراتمان به فروش رفته است.عجب روزگاری بود و شگفتا که تقدیر چه بعضیهای عجیبی با انسان میکند.به اصرار زن عمو من و بهزاد بار دیگر درس خندان را از سر گرفته و در مدارسی واقع در همان منطقه به ادامه تحصیل مشغول شدیم.روزی که پس از مدتی طولانی شهرام به تهران بازگشت،روز غریبی بود.دل در سینهام میتپید و چنان دستپاچه بودم که از ترس رسوا شدن،کمتر در جمع حضور میافتم.زن عمو و مادر در آشپزخانه مشغول تهیه قاضی مورد علاقه شهرام بودند و من و بهزاد به بهانه درس خندان در اتاقهایمان حضور داشتیم.سر انجام حوالی دو بعد از ظهر بود که رسید.از پشت پرده اتاقم به سر تا پایش نگریستم.صورتش خسته و ناخوانا بود و در دستش کیف سیاه رنگی به چشم میخورد و نمیدانام اثر دوری از خانه بود یا اصلاح نکردن صورتش که آنچنان لاغر مینمود.نگاهش غم زده و دیدگانش مثل همیشه مورب و کشیده بود و با ورودش هیاهوی غریبی در خانه بر انگیخت.مادر لحظه شماری میکرد بلکه اخبار تازه تاری دریافت کند و بهزاد...امان از بهزاد که با عمو عمو کردنش به قلبم خنجر میزد .آمده بودم پایین بروم که صدای زن عمو به گوشم خورد:
_سیمین جان.بیا پایین ناهار بخوریم.
و صدای شهرام که میگفت:
_مادر شما شروع کنید تا من آبی به سر و صورتم بزنم.
_نه مادر!برو لباست رو عوض کن و وسایلت رو بذار توی اتاقت و زود بیا.چون همه تا حالا منتظر تو بودن.
صدای قدمهایش را میشنیدم.دوباره قلبم فرو ریخت و دهانم خشک شد.داشت از پلهها بالا میآمد.تاب رویارویی نداشتم.به طرف اتاقم رفته و آن را گشودم.او با شنیدن صدای در اتاق من،به عقب برگشت.دیده به زمین دوخته و در حال بستن در اتاقم سلام دادم.حالت صورتش را نمیدیدم اما لحن کلامش مثل همیشه شوخ بود.
_سلام خانم.حال شما؟
چه عجب که دیگر با لفظ کوچولو خطابم نمیکرد.شادمان اندیشیدم احتمالا چون گذشته به چشمش بچه نمیایم.در اتاق را گشود تا وارد شود که من بی اختیار گفتم:
_رسیدنتون به خیر.
بر لبان ظریفاش لبخند مرموزی نشست و آرام گفت:
_خیلی ممنون.فکر کردم میخوای از حال بابات بپرسی.
تا بنا گوش سرخ شدم.چه دختر بی فکری بودم.آنقدر هیجان زده ورودش شدم که برای چند لحظه پدر را از یاد بردم.با من من گفتم:
_از بابام چه خبر؟
_بعد از ناهار.
به صورتش نگریستم.مثل معلمی بود که میخواست یک کلاس بی نظم و انضباط را رهبری کند.نمیدانم چطور شد گفتم:
_میدونستم همینو میگین که نپرسیدم.
_پس غیبگو هم هستی.
شرم آتشینی از ادامه آن مکالمه بر وجودم حاکم شد.مگر از نظر او چه صفاتی داشتم که از پسوند هم استفاده میکرد.او از سکوتم بهره برد و گفت:
_تو برو پایین.منم میام.
آنگاه بدون هیچ کلام دیگری وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست.لحظاتی همانطور بر جا مندم.تا اینکه بالاخره به خوش آمدم و پائین رفتم.وقتی به پایین پلهها رسیدم با بهزاد که قبلان پائین رفته بود بر خردم.او در حال گاز زدن سیبی سرخ با آهنگی طنز آلود گفت:
_نگاهش کن انگار از اون دنیا اومده.
آهسته اما محکم گفتم:
_بهزاد قبلا بهت تذکر دادم که...
حرفم را نیمه گذاشت و گفت:
_میدونم بابا.تا اینجام نخندم،حرف نزنم،راه نرم،نخورم،خلاصه خفه خون بگیرم.بلکه تو راحت بشی.مگه چی شده؟قتل کردم؟
عصبی گفتم.:
_واقعا که آدم بی عار و دردی هستی.چطور میتونی در حالی که بابا داره زجر میکشه خوش باشی؟
_مگه چوب کارهای بابا رو من باید بخورم؟
بغض گلویم را فشرد و قلبم سوخت.با دیدگانی اشکبار گفتم:
_واقعا که!چطور میتونی چشمهای نمک نشناستو به روی اون همه محبت و خاطره ببندی؟به تو هم میگن پسر؟
_اوه!اوه!باز دوباره به خانم گفتن بالای چشمات ابروست.
بغضم را فرو خردم و از کنارش رد شدم و به خود نهیب زدم:بچه است و نباید از او بیشتر از این انتظار داشته باشی.کوشیدم اندوهم را پشت نقاب خویشتن داری پنهان کنم.زن عمو و مادر مشغول چیدن میز بودند.مادر با دیدنم گفت:
_چقدر دیر کردی مادر؟
خواستم پاسخ دهم که شهرام و بهزاد با هم وارد شدند.به مادر و زن عمو کمک کردم میز را بچینند.آنگاه همزمان با آنها نشستم.شهرام با آهنی گرم خطاب به مادرش گفت:
_مادر!توی این مدت دلم برای غذاهات لک زده بود.
زن عمو با محبت گفت:
_بخور نوش جونت.برات همون غذایی رو پختم که دوست داری.
شهرام خطاب به مادر گفت:
_بفرمایی زن عمو.
مادر گفت:
_شما بفرماید شهرام خان.
شهرام نیم نگاهی به من و بهزاد کرد و به مادرش گفت:
_انگار هنوز با شرایط جدید خو نگرفتند مادر.
آنگه دیس برنج را به طرف مادر گرفت و با آهنگی شوخ گفت:
_فقط تو رو به خدا تعارف نکنید که دارم از گرسنگی میمیرم.
به صورت مادر چشم دوختم.میدانستم تا چه حد در شرایط فعلی از اینکه سر سفره کسی بنشیند معذب است.شهرام در برابر تعارف مادر با دست خودش برای او برنج کشید وانگاه به طرف من برگشت.من درست رو به رویش نشسته بودم.کفگیر را به دست گرفت تا به من هم خوش خدمتی کند که بلافاصله گفتم:
من اهل تعارف نیستم.اجازه بدین میکشم.شما بفرمایید.من اول سالاد میخورم.
او در پاسخ به من با لبخندی گرم گفت:
_خوبه که شما اهل تعارف نیستید.تو چی بهزاد جون؟میکشی یا بکشم؟
بهزاد گفت:
_نه،خوشبختانه من به شکمم سخت نمیگیرم.حداقل مثل سیمین به خودم ریاضت نمیدم.
در پاسخش چشم قرعهای رفتم و سر به زیر افکندم.زن عمو که متوجه نگاهم بود با آهنگی شوخ گفت:
_مگه دروغ میگه مادر؟تو اونقدر به خودت سخت میگیری که انگار اومدی خونه غریبه.
گفتم:
_این چه حرفیه زن عمو.فکر میکنم بهزاد زیادی به خودش عزت میذاره و باعث میشه شما فکر کنید من معزبم.
مادر با آهنگ شرم آگینی گفت:
_مادر جون،اون هنوز بچه است.
_تا زمانی که شما بچه میبینیدش،همینه که هست.
شهرام در حال ریختن خورشت روی برنجش با آهنگی پر معنا،بی آنکه به صورتم بنگرد گفت:
_چقدر زندگی رو از پس سوراخ سوزن میبینی.
سکوت کردم.بقیه هم ساکت بودند و از خود پذیرایی میکردند.بار دیگر او را زیر چشمی از نظر گذراندم و به یاد پدر افتادم.آیا اخبار خوشی برایمان داشت یا...کوشیدم از چهرهاش به حقیقت دست یابم.در چهرهاش هیچ نبود جز آرامشی مردانه.چشم به غذای مقابلم دوخته و حس کردم اشتهایم را از دست داده ام.بنابر این آرام از جا برخاسته و با آهنگی لرزان گفتم:
_معذرت میخوام.ازتون ممنونم زن عمو.
زن عمو با لحنی دل سوز پرسید:
_مریضی زن عمو؟
گفتم_
_نه،نه.
_پس چی؟غذا رو دوست نداشتی؟
مادر به عوض من گفت:
_اتفاقا سیمین عاشق خورشت فسنجونه.
آنگاه خطاب به من گفت:
_چته مادر؟ناخوشی؟
حتی دلیلش برای خودم هم مبهم بود.گفتم:
نه مامان،طوریم نیست.نمیدونم چرا اشتها ندارم.
شهرام همانطور متعجب به صورتم که گر گرفته بود و هر لحظه از نگاههای او سرخ تر میشد،خیره مانده بود و چیزی نگفت.گویی به راز درونم واقف بود.زن عمو دستم را به دست گرفته و با آرامش گفت:
_تب هم نداری.
گفتم:
_من طوریم نیست،باور کنید.
بهزاد گفت:
_حتی نمیخوای بمونی حرفهای عمو شهرامو در مورد پدر گوش کنی؟
مجددا سر جایم قرار گرفتم.شهرام با شیطنت در حال پر کردن قاشقش بی آنکه به صورتم نگاه کند گفت:
_من گفتم به شرطی میگم که ناهار بخوری.اما شما که...
گفتم:
_اگر شما در شرایط من بودید میلی به غذا داشتید؟
مستقیم به صورتم چشم دوخت و با حالتی متفکر بر اندازم کرد.مادر با حالتی رنجیده گفت:
_نمیدونستم انقدر فکر و خیال میکنی مادر!الهی دردت به جونم.
سر به زیر افکندم،بغض گلویم را فشرد و در حالی که میکوشیدم کارم به گریه نکشد،لب بر هم فشردم.بقیه هم دست از خوردن کشیدند و نخوداگاه به شهرام نگریستند.او به عقب تکیه داد و پس از مکثی کوتاه چنین آغاز کرد:
_خوب...من در واقع نتونستم کار زیادی صورت بدام.چون اوضاع پیچیده تر از آن بود که فکرش رو میکردم.
ادامه داد:اما نباید اومیدمون رو از دست بدیم.خوشبختانه با پول خونه دهان خیلی از طلب کارها بسته شد.
مادر به میان کلامش آمد و گفت:
_بالاخره تکلیفش چی میشه؟
_بستگی به رای دادگاه داره.باید تا روز دادگاه منتظر بمونیم.
من که تا آن لحظه ساکت بودم گفتم:
_ددگاهشون کیه؟
شهرام گفت:
_احتمالا باید یکی دو ماهی طول بکشه تا نوبت ما بشه.
اندوهگین گفتم:
_یکی دو ماه!بابام باید تا اون موقع بمونه توی زندون؟یعنی هیچ کاری نمیشه کرد؟
شهرام با محبت گفت:
_حالتون رو میفهمم،اما متاسفانه چاره دیگهای نیست.عمو در بد مخمصهای افتاده.
نمیدانام چرا از اینکه نتوانسته بود برای پدر کاری انجام دهد،عصبانی بودا.با حرکتی سریع از جا برخاسته و قصد رفتن کردم.مادر پرسید:
_کجا میری مادر؟
_همین اطرافم.
شهرام گفت:
_باور کنید من هر کاری میتونستم کردم.
مادر گفت:
_این چه حرفیه شهرام خان!ما شرمنده ایم که شما کار و زندگیتون رو رها کردین و به خاطر ما اینهمه به زحمت افتادین.
همه دور شدم من را نگریستند.هنوز از سالن خارج نشده بودم آاه شهرام گفت:
_سیمین خانم!حوصله کنین،همه چیز درست میشه.
چه چیز درست میشه؟با خود گفتم:لابد چند ماه بعد هم پدر محکوم به چند سال زندان میشه،بعد هم...
مادر رشته افکارم را بورید و گفت:
_اره مادر جون!تحمل داشته باش.
صبر!تحمل!حوصله!اینهمه واژگانی بود که در نظر من ناممکن و سخت بود.

فصل 4

آن شب شام هم نخوردم،انگار چیزی راه گلویم را بسته بود.همانطور ساکت و خاموش در اتاقم مندم و با دلی پر گریستم.بیچاره مادر چه رنجی میکشید.او که به خاطر حضور بلند مدتش در منزل آمو معذب بود،در برابر امتناع من آرام گفت:

_زشته مادر!تو رو خدا اینجوری رفتار نکن.ما اینجا مهمونیم.
من با آهنگی بغض آلود گفتم:
_چه کار کنم مادر؟میلی به شام ندارم.
_با این حال با پایین.خدای نکرده فکرهای نابجا میکنن.
_مثلا چه فکری؟شما هم چه حرفها میزنید!
_مادر جون تو که دیگه بچه نیستی،شانزده سالته،اون بدبخت هم از هیچ لطفی دریغ نداره.هر چی نباشه بابای تو عموی اونم هست.تو با این حرکات باعث میشی فکر کنه کوتاهی کرده._مگه نکرده؟
_آروم مادر جون!خوب نیست.اون بد بخت دیگه چیکار باید میکرد؟
_پس چه وکیلیه؟
_تقصیر اون بی نوا چیه؟طلب کارها کوتاه نمیان.تو هنوز خیلی جوونی مادر.شهرام مرد قانونه و خودش به همه چیز وارده.مطمئن باش اگر میشد کاری کرد،تا حالا کرده بود.
پس از رفتن مادر به خود در آییینه نگریستم.از بس گریه کرده بودم بینیام سرخ و متورم شده بود و چشمان درشتم جمع.پنجره را به سوی هوای خنک پاییز گشودم و تن به نوازش بد سپردم و به ستارگان آسمان خیره ماندم.
از جا برخاستم و کمی طول و عرض اتاق را پیمودم.ساعت از یازده گذشته بود که از اتاق به قصد نوشیدن آب خارج شدم.خانه در سکوت فرو رفته بود و به نظر میرسید که همه به خواب رفته اند.آرام قدم در سرسرا گذاشتم.نور ضعیف و کم نوری از اتاق رو به رویی بیرون میآمد و در نیمه باز بود.از سر کنجکاوی از فضای نیمه باز در به درون اتاق نگریستم.پشت میز کارش نشسته بود و در پناه نور چراغ مطالعهٔ،اوراق مبهمی را جا به جا میکرد.خستم از در فاصله گرفته و بر گردم که انگشتم به در کشید و ناله ضعیفی بر فضای ساکت خانه طنین افکند.بر سرعتم برای دور شدن افزودم اما صدای او سبب شد مقلوبانه بر جا بایستم.
_تا اینجا که اومدین،بفرمایید تو.
قلبم به تپش افتاد و زبانم بند آمد.آرام در حالی که چهرهاش در تاریکی فرو رفته بود ،گفت:
_اتفاقی افتاده؟!
دستپاچه گفتم:
_نه نه.فقط میخواستم آب بخورم گویا مزاحم شما شدم.
آنقدر دستپاچگیام آشکار بود که طبیعتا فهمید.چرا که با لبخندی پر معنا گفت:
ضرورتی نداره این همه پله رو برای خوردن آب طی کنید.گرچه برای من بی نهیات عجیبه که با معده خالی به خوردن آب رغبت دارید.
حسی گرم و آتشین زیر پوستم دوید و از سمیم قالب خدا را به خاطر قرار گرفتن در تاریکی شکر گفتم.او دست راستش را به در تکیه داد و گفت:
_از اونجا که من شبها مقدار زیادی آب میخورم،تصور میکنم میتونی همین جا رفع تشنگی کنید.
_نه مزاحمتون نمیشم.
در اتاقش را تا آخر گشود و گفت:
_فکر میکنم دیدن اتاق یک مرد بی سر و سامان و بی انضباطی چون من خالی از لطف نباشه.
به صورتش خیره شدم و بی اختیار دعوتش را پذیرفتم.از مقابل او عبور کرده و برای دومین بار وارد اتاقش شدم.
_بفرمایید بنشینید.
آب دهانم را به زور فرو داده و روی مبلی که در نزدیکیام بود نشستم و چون نمیدانستم چه بگویم سکوت کرده و به زمین چشم دوختم.او پرسید:
_با چای چطورید؟یا شاید مایلید آب بنوشید؟
ناخواسته گفتم:
_از لطفتون ممنونم.
با آهنگی طنز آلود گفت:
_نشد این دو معنا میده.چای یا آب؟
با لبخندی گفتم:
_فرقی نمیکنه.
به طرف کتری برقی که آنسوی میزش قرار داشت رفت و در همان حال گفت:
_با معده خالی فکر کنم چای بخورید بهتره.
از اینکه در اتاقش زندگی مستقلی داشت حیرتزده بودم و انگار این حیرت در چهرهام پیدا بود که گفت:
_تعجب کردید؟من آنقدر تنبلم که نمیتوانم تا زمانی که بیدارم برای آوردن چای برم پایین.اینه که کارم رو با یک کتری برقی ساده کردم.
اتاقش از اتاق من گرمتر بود،لذا برای اینکه چیزی گفته باشم،گفتم:
_هنوز هوا آنقدر سرد نشده که...
کلامم را قطع کرد و گفت:
_به خاطر شومینه میگین؟من بر خلاف اونچه که نشون میدم آدم سرمایی هستم.
کم کم داشت عادات و اخلاقش دستم میآمد.با خود اندیشیدم : فاییده اینهمه علاقه چیه؟بین ما به اندازه فرسنگها فاصله است.او حتی مرا جدی نمیگیرد و من در نظراش یک دختر بچه احساساتی و لوس بیشتر نیستم.میدانستم روز به روز وابستگیم به او بیشتر میشود اما قریب بود که در دل به این تغییرت اعتراضی نداشتم.با صدای قرار گرفتن فنجان روی میز کنار دستم به خود آمدم و برای اولین بار پس از سالها از فاصله چند سانتی متری به صورتش نگریستم.قبل از آنکه چیزی بگویم گفت:
_میل بفرمایید خانم خانوما،زیاد داغ نیست.
در پاسخ،به لبخندی کوچک اکتفا کردم و نگاه از صورتش بر گرفتم.او قندان را هم کنارم قرار داد و در حال قرار گرفتن روی صندلیش پرسید:
_اگه نور به نظرتون ناکافیه میتونم...
بلافاصله گفتم:
_نه ن،انطوری بهتره.من...
تاب نگریستن به صورتش را نداشتم.پس سر به زیر انداختم و گفتم:
_من این نور رو،در این محیط شاعرانه میبینم.
با شیطنت گفت:
_اما نه من شاعرم نه شما.
باز هم حرارتی داغ در برام گرفت.پرسید:
_آیا در باره محیط زندگی من کنجکاو بودید؟
سوالی بی مقدمه و بی پروا بود،برای لحظاتی سکوت کردم.با لبخندی نمکین در ادامه گفت:
_کنجکاوی عملی کاملا طبیعیه.
به عقب تکیه داد و گفت:
_میبینی که من خیلی بی نظم و انظباتم .شما چی فکر میکنید؟
_من ...راستش من...نمیدونم چی بگم.
_خجالت نکش،حقیقت رو بگو.چیزی رو که تو نمیگی،دیگران بارها بهم گفتن.
_من شنیده بودم نویسندهها و شاعرها اتاقهای شلوغ و به هم ریختهای دارند.
_شایدم روزی نویسنده یا شاعر بشم.
حس کردم دستم میاندازد.بنابرین فنجان چایم را به بی میلی به دست گرفته و کوشیدم هر چه زودتر تمامش کرده و به اتاقم برگردم.از نگاهش میخواندام که من را کوچک تر از آن میداند که رویم به عنوان مصاحب حساب کند.سکوت هر دویمن طولانی شد ولی انگار هر دو ترجیح میدادیم ساکت باشیم.بالاخره سکوت میانمان در حالی که چای من به نیمه رسیده بود توسط او شکسته شد:
_سیمین!
سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم،اما گوشه دیدگانم میلرزید.این اولین باری بود که مرا به اسم مینامید.جدی و بی هیچ پسوند حقارت باری.
_سیمین،تو خیال میکنی من در باره عمو کوتاهی کردم درسته؟!
حرفهایش با حرفهای مادرم مطابقت میکرد.منتها بی هیچ ملامت یا سرزنشی هر چند کوچک.خواستم چیزی بگویم اما لبانم باز نمیشد.اصلا چه باید میگفتم.او در برابر سکوت من گفت:
_من همیشه عمو رو دوست داشتم و دلیلی وجود نداره برای اثباتش متوسل به قسم و کوشش بشم.
_بله میدونم و ممنونم.
_من اینو برای اینکه از من تشکر کنی نگفتم.
فنجانش را روی میز کارش قرار داد و با آهنگی اندوهناک گفت:
_میخوام باور کنید.هم تو و هم بهزاد و هم مادرتون.دلم میخواد باور کنید دارم منتهای تلاشم رو میکنم.باقیش با خداست.
_چی باعث شده منو موجود نمک ناشناسی بدونید؟
_من چنین تصوری نکردم.اما حس کردم شاید...
_من امشب واقعا بی اشتها بودم و دلم نمیخواد حاضر نشدنم سر میزا شام به چیز دیگری تعبیر بشه.
متبسم گفت:
_خوبه!من میخوام شما ها،احساس راحتی کنید.
_مطمئن باشید همینطوره.شما و زن عمو،محبت رو در حق ما تموم کردید.
_مدرسه چی؟ازش راضی هستی؟
_بله.بهتر از اون چیزیه که در شرایط فعلی لایقش باشم.
_این جمله توهین آمیز رو در باره خودت،نشنیده میگیرم.
بار دیگر به صورتش نگریستم.دلم میخواست چیزی بگویم که اشارهای بر احساسات نهفتهام باشد،اما نتوانستم.بغض در گلویم سبب شد میل به خوردن باقی چای را از دست بدهم.بنابرین فنجان را روی میز گذاشتم و از جا برخاستم.او نیز از جا برخاست و گفت:
_انگار مصاحبت مرد مسنی مثل من برای دخترهای جوان دلچسب نیست.
_اصلا این طور نیست.
صدایم لرزید و ناخواسته قطره اشکی بر گونههایم لغزید.متعجب قدمی جلو گذاشت،اما من رو برگرداندم و شگفتا که این بار با آهنگ ملامت بار سخن نگفت:
_من شرایطی رو که به خصوص تو پشت سر میگذاری درک میکنم.اما فعلا باید فقط صبر کرد.
_تا کی؟
_اینو حتی به مادرت هم نگفتم.اما به تو میگم،چون طاقت ندارم ببینم چشم به راه بمونی.هنوز هیچی معلوم نیست.
_مگه پدر بیچاره من چه گناهی کرده که باید تاوان حماقتهای دیگرون رو پس بده؟
_به هر حال این شرایط حاکم شده.
_بیچاره پدرم!
_خواهش میکنم گریه نکن.من همیشه در برابر گریه زنها متاثر میشم.
_معذرت میخوام.واقعا معذرت میخوام اما دست خودم نیست.وقتی فکر میکنم پدرم داره در چه شرایطی سر میکنه ناخواسته قلبم میگیره و حس میکنم باید کاری کنم.
_عمو هم نگران تو بود.
_در باره من چی گفت؟
_اون چیزی گفت که فکر میکنم از شنیدنش چندان خوشحال نشی.
_خواهش میکنم بگین.هر چی رو که گفته بگین.
_میخواستم وقتی پائین بودی بگم اما اونقدر ناراحت بودی که نخواستم افزونش کنم.اون گفت سیمین رو به تو سپردم.
موج داغ شرم به سرا پایم دوید.
_میدونم تو عزیز عمو بودی.بنابر این میخوام به قولی که دادم عمل کنم و از تو بخوام هر چی میخوای رودربایستی نکنی.
در ادامه گفت:
_عمو آنقدر که نگران تو بود،نگران بهزاد نبود.حالا میبینم که این علاقه کاملا دو طرفه است.
دستمالی به طرفم گرفت و گفت:
_بیا بگیر صورتت رو پاک کن.فکر نمیکنی امروز به اندازه کافی اشک ریختی؟
از چشمانم باز هم بی اراده اشک میبارید.
_میدونی جامعه تهران با شهری که در اون بزرگ شدی فرق میکنه.تهران پر از دو رنگی و ریاست و ممکنه برای دختر جوانی مثل تو فریبنده جلوه کنه و این منو بی نهیات نگران کرده.
دلم میخواست از فرط شوق فریاد بزنم.
_تو دختر خوب و مهربونی هستی.اما نباید به هر کس اعتماد کنی.نمیدونم تونستم منظورم رو خوب بین کنم؟
_از توجهتون ممنونم.اما نمیدونم چرا فکر میکنید من بچه ام؟
_من فکر نمیکنم بچه ای.فقط فکر میکنم خیلی جوانی.ببین سیمین من با بهزاد هیچ مشکلی ندارم،اما مایلم تو هم منو مثل عموت بدونی.
محکم گفتم:
_شما عموی من نیستید!
میان بغض و گریه از اتاقش خارج شدم و به اتاقم رفتم.چرا نمیگفت من را مثل برادرت بدان؟از اینکه در نظرش آنقدر بچه هستم عصبانی بودم.آنشب تا پاسی از شب اشک ریختم و آنقدر غصه خردم که نفهمیدم کی خواب رفتم.
تاها سه ماه از اقامت ما در منزل عموی مرحوممان میگذشت که به پیشنهاد شهرام و به خاطر تنبلیهای بهزاد قرار بر آن شد که صبحها با ماشین او به مدرسه برویم و ظهر خودمان برگردیم.هر چند که من چندان از این مساله راضی نبودام و علتش هم برای خودم مبهم بود.البته پس از آن ملاقات شبانه،کمتر از قبل او را مخاطب قرار میدادم.اما این دلیل قانع کنندهای برای حساسیتهای من نبود.
صبحها زود تر از ما به حیاط میرفت و پس از گرم کردن موتور ماشین،دستی به سر و رویش میکشید.بهزاد صندلی جلو قرار میگرفت و من عقب مینشستم و برای حذر از نگاههای گاه و بی گاهش خودم را با مناظر بیرون سرگرم میکردم.هر روز صبح اول بهزاد را سر راه پیاده میکرد و آنگاه بلااجبار تا رسیدن به مدرسه من با هم تنها میشودیم و اکثر این اوقات در سکوت سپری میشد.او به عادت همیشگی موسیقی ملایمی میگذاشت و اگر تصمیم میگرفت چیزی بگوید فراتر از درس و مدرسه نمیرفت.البته گاهی متوجه نگاههای عجیبش به خودم میشودم که احتمالا از سر علاقه نبود.نمیدانم شاید ز سردی من نسبت به خودش حیرت زده بود.

فصل 5

اولین تعطیلات نوروز ما دور از شهرمان حال و هوای دیگری داشت.هر چند میزبانان ما چنان رفتار میکردند که احساس غربت نکنیم.روز پنجم تعطیلات را هرگز از یاد نمیبرم.آن روز پس از مدتها اولی شوکی که نباید بر من وارد شد.صبح من و مادر و زن عمو سرگرم پاک کردن سبزی بودیم که زنگ زدند و زن عمو برای باز کردن در از جا برخاست و لحظاتی بعد در حال سر کردن چادرش گفت برای چند لحظه جلوی در میرود.لحظاتی بعد زن عمو با ظرفی پر از آش برگشت در حالی که شادمانی در چهرهاش موج میزد.قبل از اینکه من و مادر چیزی بپرسیم ظرف آش را روی میز گذاشت و با هیجانی کاملا مشهود به مادرم گفت:
_اشرف جون چند لحظه بیا پشت پنجره باهات کار دارم.
مادر در حال برخواستن پرسید:
_چی شده اکرم جون؟
_بیا ببین دختره به نظرت چطوره؟به بهانه دادن ظرف آش کشوندمش تو حیاط.
مادر با لبخندی گفت:
_خیره ایشلاه.
قلبم فرو ریخت و نفسم به شماره افتاد و انگار جان را از دست و پایم ربوده بودند که به عقب تکیه کردم.زن عمو گفت:
_چند ماهیه که اومدند توی این محل.خیلی وقته دورادور زیر نظرش دارم.دختر با اصالتی به نظر میاد نه؟
مادر متبسم و بی خبر از احوال من گفت:
_آره ماشالا.حقا که در انتخاب ٔگل استادی!
مادر گفت:
_چند سالشه؟
_فکر نکنم کمتر از بیست و یکی دو سال داشته باشه.پرس و جو کردم،دانشجو هست.این آش هم برای پدر و مادرش پخته.گویا رفتن زیارت مشهد.
_خیلی هم به هم میان خواهر.فکر نکنم آقا شهرام بتونه از این ٔگل ایرادی بگیره.
زن عمو در حال خالی کردن آش گفت:
_بچه دوم خانواده است.
_اولی چیه؟دختر یا پسر؟
_پسره اشرف جون.اما انگار اونم دنشجوست و همش دو تا بچه اند.
زن عمو کاسه آش را گرفت و قصد رفتن نمود که من نمیدانم چطور توانستم بگویم:
_بدید من ببرم.
زن عمو با حالتی سپاس گذار گفت:
_زحمتت میشه!
_این چه حرفیه؟
دستانم چنان میلرزید که میترسیدم کسه از دستانم رها شود و دانههای درشت عرق از کمرم پایین میریخت.زن عمو گفت:
_همین طوری برو سیمین جون.کسی که خونه نیست.
کاسه را به دست گرفته و برای اینکه رسوا نشم به سرعت از ساختمان خارج شدم.پشت دخترک به من بود.با این وصف همه اعضای بدنم شروع کرد به لرزیدن.از پشت که بلند بالا و لاغر اندام بود .با گامهایی ناتوان از پلهها پایین آمدم و هان دم دخترک از صدای قدمهایم به عقب برگشت.به محض دیدنش کاسه ناخواسته از دستم رها شده و روی زمین واژگون شد.دخترک با عجله به نزدم آمد و گمانم رنگ رخسارم بود که هول کرد:
_خدا مرگم بده!چی شده عزیزم؟
گفتم:
_ببخشید خانم نمیدونم چرا...
_کاسه مهم نیست.خودتون...
همانجا نقش زمین شدم.دخترک رویم دولا شده بود و من از لای پلکهایم توانستم او را ببینم.چشمان درشت و مژههای بلندی داشت و لبانش مثل غنچههای عباسی کوچک و صورتی بودند.در کلی دختری تقریبا زیبا بود اما نمیدانام در نظر من چطور آنقدر کامل و زیبا تر میآمد.احتمالا تاثیر تعاریف مادر و زن عمو بود.گوشم سوت میکشید اما میشنیدم که زن عموس ادیم میزند.دیری نپایید که زن عمو و مادر سراسیمه نزدم آمدند.مادر هیجان زده پرسید:
_سیمین جون،چت شده مادر؟
زن عمو گفت:
_ضعف کرده اشرف جون،هول نشو.
_آخه چرا این دختر انطوری شده؟
زن عمو ادست زیر سرم گذاشت و گفت:
_بس که کم خورکه.ببین دستش یخ کرده.
مادر با آهنگی شرمگین به دخترک گفت:
_روم سیاه خانم کاسه تون...
_کاسه فدای سرشون.خدا رو شکر سرشون به جایی نخورد.
_زمین خورد؟
_والا نمیدونم چی شد.فکر کنم سرشون گیج رفت.
آنگاه مچ دست من را گرفت و آرام گفت:
_فشارشون پایینه.
از ابراز محبتش وقتی که قرار بود ملکه شاهزادهام شود بیزار بودم.زن عمو گفت:
_اشرف جون،کمک کن ببریمش بالا یه شربت قند حالش رو جا میاره.
هنوز از میان دیده گان نیمه باز حواسم به دخترک بود.حق با زن عمو بود.دختر با اصالت و نجیبی بود و در دیدگانش برق محبت میدرخشید.مادر و زن عمو با کمک هم بلندم کردن و از دخترک تشکر کردند ،زن عمو آرام به مادر گفت:
_شهرام که اومد میبریمش دکتر،این بچه ضعیف شده.
همان دم بهزاد و شهرام وارد حیاط شدند و منکه مایل ن`ودم او مرا در چنان شرایطی ببیند،کوشیدم روی پاهایم بایستم،ولی زانوانم ناتوانتر از آن بودند که قادر به ایستادن باشم.
فقط یک لحظه صدای شهرام را شنیدم که گفت:
_برو کنار مادر.اجازه بدین زن عمو.
بهزاد موذیانه گفت:
_ای بابا این که دوباره غش کرد.
برای لحظهای گذرا نگاهم متوجه چشمان کشیده پسر عموی بلند قدم شد و وقتی به خود آمدم روی یکی از مبلهای پذیرایی بودم و همه دور تا دورم.سر از تکیه گاه مبل برداشته و کوشیدم چیزی بگویم،اما سرم هنوز دوران داشت.مادر شربت آب قند را جلوی دهانم گرفت و گفت:
_بخور مادر.
زن عمو گفت:
_بخور دخترم.
به زحمت به طرفینم نگریستم بلکه او را ببینم اما حضور نداشت.زن عمو دوباره گفت:
_اگه حالت ناجوره برم دکتر.
به زحمت گفتم:
_نه خوبم .معذرت میخوام.
صدائی از پشت سر گفت:
_به عقیده من لازمه که بریم دکتر.
صدا صدای خودش بود.دوباره قلبم تپش گرفت.بروم دکتر چه بگویم؟بگویم عاشق شده ام؟
دستههای مبل را فشردم و گفتم:
_من خوبم.
مادر گفت:
_شرمنده همسایه تون هم شدیم.
زن عمو گفت:
_یه کاسه چه ارزشی داره اشرف جون؟خدا رو شکر که به خیر گذشت.میدونی،دخترت خیلی کم خورد و خوراکه!
کسی چه میدانست عامل اصلی دگرگونیم بالای سرم ایستاده؟دیگر صدایش نمیآمد و من که به خودم شک داشتم جرات نداشتم به پشت سرم نگاه کنم،ترجیح دادم در همان حال باقی بمانم.
در حالی که من تا شب فکرم مشغول بود و سعی میکردم بفهمم چه خواهد شد زن عمو همان شب ضربه دوم را بر پیکرم فرو آورد.
_میگی نظرش چیه خواهر؟
_والا چی بگم؟خودت که بهتر باید پسرتو بشناسی.
_آخه از هیچ کسی ایراد نمیگیره.فقط میگه امادگیشو ندارم.
_ای بابا!آخه تا کی؟من که میگم لابد کسی رو زیر سر داره.
_صد بار ارواح خاک باباشو قسم دادم.میگه نه.
_میترسم حسرت به دل دیدن دامادیش بمونم.
_خدا نکنه.حوصله کن!درباره این یکی باهاش حرف زادی؟
_نه.غیر از امروز توی حیاط که شک دارم درست و حسابی دیده باشه.
_یک جلسه برین خواستگاری.
_نه میترسم پسره هم منو،هم اونا رو سنگ رو یخ کنه.اول باید با خودش حرف بزنم.دختره هیچی کم نداره.دیدیش که؟
_اره ماشالا.
_چه میدونم والا.همش میگم تا قسمت چی باشه.
_آره والا!من که خیلی به قسمت اعتقاد دارم.
_قبل از اینکه این اتفاقات بیفته و خانجان فوت کنه داشتم دختر یکی از فامیلهای دور خودمو براش رو به راه میکردم.حمصهین که خانجان فوت کرد انگار منتظر بهانه بود،فوری عقب نشست.اول خانجان رو بهانه کرد،بعد هم عموش رو ،آخر هم گفت دختره کم سن و ساله به درد من نمیخوره.
_اگه چند سالش بود؟
_هجده سالش.
قلبم فرو ریخت و اندیشیدم:از حالای منم دو سال بزرگ تر بوده.پس من دیگه هیچی لابد میگه من نینی کچولوم.
همان شب در حالی که آماده خوابیدن میشودم صدای گفت و گوی زن عمو و پسر عمویم را در اتاق شنیدم.همین قدر شنیدم که شهرام میگفت:
_مادر تو رو خدا برای مدتی منو به حال خودم بذار.
زن عمو گفت:
_مادر جون مگه من چی گفتم؟تو رو خدا با من اینجوری نکن.
_مگه چی کار کردم مادر؟جاتون رو تنگ کردم یا پسر ناخلفی بودم که میخواهید از سر خودتون بازم کنین؟
_حیا کن پسر!داره سی و سه سالت میشه.
_سی و دو سال مادر.
_یکی دو سال چه فرقی داره؟
_خیلی.برای من که یه سر دارم و هزار سودا خیلی وقته.
_لااقل بگو کی؟
_نمیدونم.
_ببینم اصلا خیال زن گرفتم داری یا داری منو سرگرم میکنی؟
_بله ازدواج میکنم.اما به وقتش.
_میشه بفرمایید دیگه چقدر باید حسرت به دل باشم؟
_خدا نکنه مادر.بالاخره هروقت موقعش بود بهتون میگم.
خود الهی به تو عقل بده به منم یه کوه صبر.

فصل 6

کمی بعد از تعطیلات نوروزی از طرف دادگاه احضاریهای مبنی بر تعیین تاریخ دادگاه پدرم،برای شهرام به عنوان وکیلش ارسال شد.در آن احضاریه تاریخ دقیق ددگاه ذکر شده بود و همین هیجان غریبی میان ما ایجاد نمود.مادر به آن روز نگاهی مزترب و پریشان داشت ،من دلشوره داشتم ،شهرام متفکر و آرام و بهزاد ساکت و اندوهگین بود. در این میان زن عمو میکوشید با سخنان امید بخش بر افکار نامیدمان خط بطلان بکشد.

به هر حال هر چه بود گذشت و روز دادگاه فرا رسید.آن روز را هرگز از یاد نمیبرم،مثل دختر بچهها بارها به مادرم اصرار کردم به من اجازه همراهی دهد،اما او و شهرام نپذیرفتند و من ساعتها اشک ریختم.
مادر و پسر عمویم روز موعود به دیدار پدر رفتند و در دادگاهش شرکت کردند.هرگز قادر به از یاد بردن آن روزها و دقایق نیستم.انگار هر لحظه آاش یک قرن میگذشت و هر ثانیه آاش یک سال.صد بار مردم و زنده شدم تا مادر و شهرام برگشتند.عجولانه مقابل پنجره رفتم و از پشت پرده به سیمای هر دویشان خیره شدم.شانههای مادر از زیر چادر فرو افتاده و نگاهش یخ زده و بی روح بود.با دیدن مادر در چنان وضعیتی قلبم فرو ریخت و همانجا میخ کوب شدم.صدای مادر را شنیدم که از زن عمو تشکر میکرد:
_این چند وقته خیلی اذیتت کردی اکرم جون.
_این حرفها چیه؟خوش خبر باشی.
این چند وقت؟با شنیدن این کلمه جانی تازه گرفتم.با قدمهای لرزان جلو رفته و سلام دادم.پسر عمویم به سلامم پاسخ داد و بالا رفت.
_خوب چه خبر مادر؟بابا رو دیدی؟
زن عمو در حال هم زدن لیوانی شربت گفت:
_حوصله کن سیمین جون!مادرت خسته است.
تلاش کردم که چیزی بپرسم اما همچنان ساکت مندم و به صورت مادر زًل زدم.مادر با آهنگی لرزان خطاب به زن عمو گفت:
_از روی آقا شهرام شرمنده ام.بس که از پلههای دادسرا بالا و پایین رفت.
زن عمو گفت:
_مگه برای غریبه بوده؟دیگه غصه نداری بخوری غصه شهرام رو میخوری؟اون عادت داره.
در دل گفتم:در حالی که دل ما مثل سیر و سرکه میجوشه مادر چه حرفها میزانه...
به اطراف نظر افکندم بلکه او را ببینم،یک راست به اتاقش رفته بود و دیگر پائین نیامده بود.مادر به عقب تکیه کرد و به صورت من خیره شد.ناگهان دست چاپش را روی صورتش گذاشت و بی مقدمه بنای گریستن گذارد.زن عمو بلافاصله کنار مادر آمد و دست دور شانههایش افکند و گفت:
_ای بابا!از تو بعیده!جلوی بچه ها؟مگه چی شده؟
تازه متوجه شدم پسر عمیم به محض دیدن ما چرا جیم شد.قادر نبود به ما اخبار بد بدهد.تاب نیاورده و با آهنگی لرزان پرسیدم:
_چی شده مادر؟یه چیزی بگین.
_دیدی بد بخ
ت شدیم اکرم جون؟
_پناه بر خدا!این حرفها کدومه؟
_مگه بد بخت به کی میگن؟زندگیم به تاراج رفت.اونم از مردم.
_مگه دنیا به آخر رسیده.کمی خویشتن دار باش.جلوی بچهها خوب نیست.
_دیگه نمیتونم،اگه نگم خفه میشم.
_باشه اما آرام
باش.

فصل 6 : قسمت 2

شهرام آهسته گفت:

_آروم باشید زن عمو.من از شما بیش از این انتظار داشتم.
بهزاد با همه بچگیاش پرسید:
_چی شده عمو؟
شهرام دست بر شانه بهزاد گذارده و گفت:
_صبور باش پسرم.
به صورتش نگریستم.شیره عمو را نمیتوانست به سر من بمالد.پرسیدم:
_میشه بگین جریان چیه؟
در آهنگ کلامم چنان تحکم و گستاخی آشکاری حس میشد که مادر و بقیه به صورتم دیده دوختند.شهرام سرفهای مصلحتی کرد و گفت:
_باز هم باید حوصله کنید.
از جا برخاسته و با پوزخند گفتم:_شما الان چند ماهه که فقط میگین حوصله کنند.آخر این حوصله به کجا ختم میشه؟اگر قراره ما چیزی ندونیم،باید بفهمیم اگر هم...
_من چیزی رو از شما مخفی نمیکنم.
_پس دلیل این همه پرده پوشی چیه؟اینکه شما فکر میکنید ما بچه ایم؟
_سیمین خانوم من علت عصبانیت شما رو نمیفهم.
مادر دست از گریه کشیده بود.همه با حیرت مرا مینگریستند.انگار گستاخیم به نهیات رسیده بود و من در حیرت بودم که چرا کسی چیزی نمیگوید.
شهرام از جا برخاست و ضمن برداشتن عینک از چشم با تهکمی به میزان خودم گفت:
_شرایط عمو مبهمه و من دلیلی نمیبینم تا از چیزی مطمئن نشدم،حرف بزنم.همینقدر میتونم بگم،عمو فعلا باید در زندان بمونه و من همچنان تلاش میکنم رضایت طلب کارها رو جلب کنم.این دقیقا همون چیزیه که قاضی و قانون میگه و نمیشه باهاش جنگید.
پس از این،سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد و شهرام روی مبل قرار گرفت.باران نرمی میبرید و آهنگش بر دل مینشست.نمیدانم چطور توانستم بی هیچ کلامی راه پلهها را در پیش گرفته و به اتاقم بروم.بغضم نه میترکید و نه فرو میرفت.صدای مادر را میشنیدم:
_روم سیاه!تو رو خدا به دل نگیرید اکرم جون!
_این حرفها چیه اشرف جون؟اون هنوز خیلی جوونه و پر از شور و هرارته.
_آقا شهرام شما به من ببخشید.
_این چه حرفیه زن عمو؟من احساس بچهها رو درک میکنم...
باقی حرفها رو نشنیدم.باران شدید تر شده بود و بغض من ترکیده بود وهای های میگریستم.نمیدانام چرا هر چه میکردم هنوز بچه و جوان و ناپخته بودم.با به یاد آوردن پدر و آغوش گرمش سیل اشک دو چندان شد.عاقبت ما چه میشد؟تا کی آنجا میماندیم؟پدر چه میشد؟من و بهزاد؟
سرم را از هجوم آن همه پرسش،به دست گرفته و دیده بر هم فشردم.غرق در افکارم بودم که ضرباتی بر در اتاقم خورد و من که حال و حوصله نداشتم با آهنگی مرتعش گفتم:
منو به حال خودم بذارید مادر.به خدا اشتها ندارم.
باز هم ضربه به در اتاق خورد و من گفتم:
_باور کنید میل ندارم مادر!چرا...
_باز کنید سیمین خانوم.
قلبم فرو ریخت.صدا،صدای خودش بود.شهرام!با شنیدن صدایش خون گرم شرم در رگهایم دوید و بدنم گر گرفت.تا آن روز سابقه نداشت بر در اتاقم ضربه بزند.اینطور مواقع مادر میآمد با کوله برای از نصیحت.اما مگر او با مادر فرق داشت؟!
کنار در ایستاده و به دیوار تکیه دادم.اشک همانطور میآمد.نه،تاب رویارویی با او را نداشتم و اگر رو به رو میشودم ،شجاعت عذر خواهی را در خود سراغ نداشتم.همه وجودم لبریز از احساس قروی کاذب بود.او با سماجت پشت در ایستاده بود و من با خود میجنگیدم.
_سیمین خانوم در رو باز کنید.میدونید که من پر حوصلهام و منتظر میمانم.
نه نمیدانستم.از او هیچ چیز نمیدانستم.لب به دندان گرفته و همچنان ایستادم.
_انطوری زود تر باهم به نتیجه میرسیم.
_خواهش میکنم منو به حال خودم بذارید.
_اینکارو میکنم،اما وقتی باهات حرف زدم.
از سماجتش لذت میبردم.درست مثل مواقعی شده بود که برای پدرم ناز میکردم.دلم برای خودم هم سوخت.چه شاهزدهای بودم.چه دوران کوتاهی بود.دستم به طرف کلید رفت و در قفل چرخید و اندکی بعد در آرام باز شد.او وسط اتاق ایستاد و من درست پشت سرش بودم.برای لحظاتی آرزو کردم هیچگاه به عقب برنگردد اما او که در پناه نور کمرنگ اتاق از نبودن من حیرت زده بود به عقب برگشت.یک لحظه از دیدنم جا خورد و با آهنگی شوخ گفت:
_دختر عمو فکر نمیکنی سنم برای قعیم موشک بازی کمی زیاده؟
از جملهاش خندهام گرفت و بی اختیار در تاریکی لبخند زدم.او نیز لبخند زد و گفت:
_هر چهرهای با لبخند زیباست.پس بخند که دنیا بهت بخنده.
وسط لبخند گریهام گرفت.لبه تختم نشست و دیده به زمین دوخت.او پس از مکثی طولانی پرسید:
_میشه بگین چرا گریه میکنی؟
_شما میشه بگین دیگه چی مونده بگین؟
_دست شما درد نکنه.من یا شما که هر چی دلتون خواست گفتید؟
_پس چرا اومدید؟
مکثی کرده و گفت:
_به دلیل شخصی که فکر میکنم قبلا دربارهاش گفتم.
دست زیر چانهاش زده و بی پروا به صورتم چشم دوخته بود.گفتم:
_دیدن گریه یه دختر بچه چه اهمیتی براتون داره؟
خندید.خندهاش درست مثل پدر بود و جملهای که به زبان آورد پشتم را لرزند:
_پاشو شازده خانوم.پاشو.
جملهای بود که همیشه پدر برای به دست آوردن دلم به زبان میآورد.هر دو ساکت به یکدیگر مینگریستیم.یکباره به خود آمده و گفتم:
_شما بفرمایید.من میلی به شام ندارم.
_من که از شام حرف نزدم،زدم؟
حق با او بود.متعجب به صورتش نگریستم،همچنان بر اندازم میکرد.گفتم:
_با عرض معذرت من امشب،اصلا...
_اصلا چی؟من اومدم بپرسم مشکل تو چیه؟
_من...من مقصود شما رو نمیفهم.
_متوجه نشدی؟خیلی روشنه.پرسیدم با کسی یا چیزی مشکلی داری؟
عصبی پرسیدم:فقط برای اینکه بر مورد پدرم پرسیدم؟
از جا برخاست و مقابل پنجره ایستاد.
_من در این مدت هر چه کردم که تو رو بفهمم،نتونستم.
شادمانی به وجودم دوید.پس آنقدرها ابله نبودام.
_میدونی من همیشه فکر میکردم شناخت دخترهای جوان کار ساده ایه.اما حالا میفهمم که اشتباه میکردم.با بهزاد مشکلی ندارم اما...
برگشت.چقدر در تاریکی تنومند بود.دو قدم جلو آمد.خدایا چه حادثهای در شرف وقوع بود؟
_سیمین تو با من مشکلی داری؟نگو نه که میدونم دروغ میگی.
مقابلم روی پاهایش نشست و در ادامه با آهنگی تحکم آمیز گفت:
_دوست در با این لحن باهات حرف بزنم؟
_شما حق ندارید به من توهین کنید!
_توهین؟تو اسم چهار تا کلمه حرف منطقی رو میذاری توهین؟من در این مدت هر چه تلاش کردم در تو نفوذ کنم بی فایده بود.انگار مثل آهن غیر قابل نفوذی.
نمیدانام چرا گفتم:
_بله میدانم مزاحمتهای ما از مرزش گذشته برای همینم...
_حرفهای چرند نزن دختر!
_آخه این همه خود خوری برای چیه؟دیدی با خودت چه کردی؟مگه من آزت نخواسته بودم اگه از چیزی گله داشتی به من بگی؟
_نه از چیزی گله ندارم.
_یک بار آزت خواستم منو مثل عموت بدونی،نمیدونم چرا اونقدر ناراحت شودی.اما حالا میگم اگر لایق اون نباشم،فکر کنم بتونیم با هم دوست باشیم،به شرطی که تو بخوای.
از تصور رابطه دوستانه لبخند بر لبانم نشست.با آهنگی شوخ گفت:
_چه عجب.ما بالاخره در یک آزمون تو قبول شدیم.
آرام پرسید:
_حالا تشریف میارین پایین؟
_من...
_باشه،میدونم هنوز حرف داری.همه پایین منتظرن مفتخر میفرمایید؟
_شما برین.منم میم.
_چطوره با هم بریم؟البته هر چه زود تر.
در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:
_شاید به خاطر شناخت تو یه سری کتاب روان شناسی مطالعهٔ کنم.من میرم اما مایلم کمی بعد پایین باشی.
آنشب طی صحبتهایش فهمیدم به رای قاضی اعتراض کرده و چند هفته بعد پدرم دادگاه دیگری خواهد داشت.انتظار و باز هم انتظار!
از آن پس برخورد بهتری با او داشتم اما همچنان حفظ فاصله میکردم و جانب احتیاط را نگاه میشتم.مثل هیزومی دا خطر حریق.گاهی در دروسم از او کمک میخواستم و او که به خیالش بر من حاکم شده است خرسند مینمود.یکی از دفعاتی که امتحانات پایان سال نزدیک بود و من برای پرسیدم چند سوال نزدش رفته بودم،اتفاق جالبی افتاد.او گرم حل معادله بود و برای یاد آوری مبحث باید به کتاب رجوع میکرد و کتاب در دست من بود و من که به جانب دیگری مینگریستم به او توجه نداشتم که ناگهان با تماس دستش با دستم به خود آمدم و یکه خردم.البته آن برخورد عمدی نبود و او شرم آگین عذر خواست.
آن شب آنقدر شرمنده شد که پس از سر هم کردن مساله به باهامه زدن چند تلفن مرا ترک کرد.آمد آتش بر خرمن من زد و رفت.خدایا!آنشب تا صبح در حرارت سوزانی سوختم و جای تماس دستش ملتهب و آتشین ماند.

فصل 7

وقتی زمستان از راه رسید و طبیعت جامعه سفید برف به تن کرد،تهران چهره دیگری به خود گرفت.بهمن ماه آن سال برای من دنیایی از غم و غصه بود .چرا که زن عمو به اصرار،پسر عمویم را به ازدواج با دختر یکی از اقوام خود ترغیب نمود و بدین وسیله اندوه سنگینی بر قلبم نشاند.دختری که قرار بود با شهرام ازدواج کند،بیست و سه سلهبود و به زودی از دانشگاه فارغ التحصیل میشد.زن عمو با مادرم به خواستگاری رفت و من با گوشهای خودم از مادرم شنیدم که دختر زیبا و نجیب و با اصالتی است.
بن بست آرزوهی دور و درازی که تا ابد در دلم میماند،علی الخصوص که شهرام سر انجام به خواست مادرش گردن نهاده و به او برای گذاشتن قرار بله برون،اختیار داد.خدایا چه شعبی بود،انگار به صبح نمیرسید و اشهای من تمامی نداشت.شب بله برون درسم را بهانه کرده و به بقیه گفتم که نمیتوانام آنها را هم راهی کنم.مادر کوشید بهزاد را برای ماندن نزد من متقاعد کند و چون نتوانست با اکراه به تنها ماندن من در خانه تن داد.زن عمو از شادی در پوست خود نمیگنجید و به محض دیدن شهرام در کت و شلواری که به تازگی دوخته بود با نگاهی پر غرور،از فرط شادی اشک ریخت.گریه او بغض مرا تحریک نمود و من که قادر به کنترل احساسات خود نبودام،آرام بدون آنکه جلب توجه کنم به اتاقم رفتم و از آنجا به آوای شادی آنها گوش سپردم.شنیدم که از مادر سراغ مرا میگیرد.دوباره گرفتار تپش قلب شدم و گریهٔام شدت گرفت.صدای مادر میآمد:
_والا منم خیلی بهش گفتم،اما میگه نمیتونه بیاد.
قلبم فرو ریخت.آهنگ کلامش عجول و عصبی بود.
_آخه این طوری که نمیشه.الان کجاست؟
_والا تا حالا که اینجا بود.حتما رفته بالا.
_با اجازه تون میرم سراغش.
نفس در سینهام ایستاد و برای لحظاتی بر جا میخ کوب شدم.با عجله اشک از گونه زدوده و یکی از کتابهایم را در دست گرفتم.دستانم میلرزید و اشک مانع از دیدنم میشد.حالا مقابل اتاقم بود و به در ضربه میزد.با آهنگی لرزان گفتم:
_بفرمایید.
در روی پاشنه چرخید و چهره او نمایان شد.با دیدنش از جا برخاسته و به هم خیره شدیم.چقدر برازنده و متین به نظر میرسید.حس کردم از حسادت دارم خفه میشوم.ابروانش در هم گره خورد و گفت:
_چرا حاضر نشدی؟
_معذرت میخوام من قبلا به مادر و زن عمو...
_خواسته ات رو تکرار نکن.
صدایش محکم و رنجیده بود.آنقدر که بغض مرا سنگین تر نمود.
_تو چرا با خودت و بقیه اینجوری میکنی؟
با صدایی بغض آلود گفتم:
_دلیل منطقی و قابل قبولی دارم.
_و اون چیه؟
_فردا...باید نیمی از کتاب رو کنفرانس بدام.
دلم میخواست فریاد کنم چرا آنقدر خودخواهی،اما نتوانستم و لب به دندان گرفتم.قطرات اشک به مژههایم رسیده بود و من میدانستم دیر یا زود با گونههایم خواهند غلتید.برای گریز از رسوایی پشت به او کردم.
_میدونم در شرایطی که عمو داره نباید این طوری میشد،ولی مادرم...خوب شاید...
چرا ناراهتی مرا چیز دیگری تعبیر میکرد؟گریهام شدت گرفت و شانههایم لرزید.
_اگر امشب آمادگی شرکت ندارید میتونیم به وقت دیگهای موکولش کنیم.راستش خود من هم...
با آهنگی لرزان گفتم:
_نه خواهش میکنم شما برید.
_آخه انطوری درست نیست.
_خواهش میکنم معتل نکیند.اونا منتظران.
_حتی نمیخوای بهم تبریک بگی؟
_معذرت میخوام.فراموش کردم.حالا میگم.امیدوارم خوشبخت باشید.
با آهنگی شوخ گفت:
_یینتوری ؟لااقل به طرفم برگرد.اینجوری خیال میکنم دارم اشتباه میشنوم.
تاب نگریستن به صورتش را نداشتم اما ناچار بودم برگردم.خواستم تبریک بگویم اما نتوانستم و به جای آن اشک ریختم.لبخند بر کبش خشکید و به چهرهام دقیق تر شد.گویی به دبال چیزی میگشت.او برای اولین بار چانهام را بالا گرفته و به صورتم خیره شد و منص ادیش را مثل صدای نرم بعد شنیدم:
_چی شده؟چرا انقدر گریه کردی؟
به دروغ گفتم:
_سرما خردم.
سرم را به طرف چپ گردند.خواستم از او فاصله بگیرم که شانههایم را محکم به دست گرفت و گفت:
_فقط این نیست.
قلبم به شدت میتپید و شانههایم میلرزید،گویی همه وزنش بر دوشم بود.اگر ادامه میداد بی گمان رسوا میشودم.عصبی گفتم:
_بسیار خوب!تبریک میگم.حالا راضی شودی؟
مقابل پایم نشست و با حالتی که برای اولین بار در او میدیدم گفت:
_سیمین،درست میگم نه؟!
غرورم بیشتر از آن بود که با خواهش او ترک بردارد.دانههای درشت عرق بر پیشانی هر دویمان میرقصید.
_همه این سوال جوابها برای اینه که من نمیام؟اگه علی رغم میلم بیام راضی میشین؟
_سیمین،تو دختر دروغ گویی نیستی و نمیتونی تظاهر کنی.پس بگو!
_چی رو بگم؟
اشک دوباره سرازیر شد.همان لهزره زن عمو او را برای رفتن فرا خند اما او بی توجه به صورتم چشم دوخته بود.گفتم:
_شما باید برید.
_نه سیمین.من اشتباه نمیکنم.این اشکها دلیلی بر مدعای مانند.مطمئن باش تا نفهمم از این اتاق بیرون نمیرم.
داشتم رسوا میشودم و این چیزی نبود که میخواستم.از جا برخاسته و گفتم:
_اگر فقط چند لحظه پائین باشید حاضر میشم.
مقابلم ایستاد.
_سیمین!

فصل 8

وقتی زمستان از راه رسید و طبیعت جامعه سفید برف به تن کرد،تهران چهره دیگری به خود گرفت.بهمن ماه آن سال برای من دنیایی از غم و غصه بود .چرا که زن عمو به اصرار،پسر عمویم را به ازدواج با دختر یکی از اقوام خود ترغیب نمود و بدین وسیله اندوه سنگینی بر قلبم نشاند.دختری که قرار بود با شهرام ازدواج کند،بیست و سه سلهبود و به زودی از دانشگاه فارغ التحصیل میشد.زن عمو با مادرم به خواستگاری رفت و من با گوشهای خودم از مادرم شنیدم که دختر زیبا و نجیب و با اصالتی است.
بن بست آرزوهی دور و درازی که تا ابد در دلم میماند،علی الخصوص که شهرام سر انجام به خواست مادرش گردن نهاده و به او برای گذاشتن قرار بله برون،اختیار داد.خدایا چه شعبی بود،انگار به صبح نمیرسید و اشهای من تمامی نداشت.شب بله برون درسم را بهانه کرده و به بقیه گفتم که نمیتوانام آنها را هم راهی کنم.مادر کوشید بهزاد را برای ماندن نزد من متقاعد کند و چون نتوانست با اکراه به تنها ماندن من در خانه تن داد.زن عمو از شادی در پوست خود نمیگنجید و به محض دیدن شهرام در کت و شلواری که به تازگی دوخته بود با نگاهی پر غرور،از فرط شادی اشک ریخت.گریه او بغض مرا تحریک نمود و من که قادر به کنترل احساسات خود نبودام،آرام بدون آنکه جلب توجه کنم به اتاقم رفتم و از آنجا به آوای شادی آنها گوش سپردم.شنیدم که از مادر سراغ مرا میگیرد.دوباره گرفتار تپش قلب شدم و گریهٔام شدت گرفت.صدای مادر میآمد:
_والا منم خیلی بهش گفتم،اما میگه نمیتونه بیاد.
قلبم فرو ریخت.آهنگ کلامش عجول و عصبی بود.
_آخه این طوری که نمیشه.الان کجاست؟
_والا تا حالا که اینجا بود.حتما رفته بالا.
_با اجازه تون میرم سراغش.
نفس در سینهام ایستاد و برای لحظاتی بر جا میخ کوب شدم.با عجله اشک از گونه زدوده و یکی از کتابهایم را در دست گرفتم.دستانم میلرزید و اشک مانع از دیدنم میشد.حالا مقابل اتاقم بود و به در ضربه میزد.با آهنگی لرزان گفتم:
_بفرمایید.
در روی پاشنه چرخید و چهره او نمایان شد.با دیدنش از جا برخاسته و به هم خیره شدیم.چقدر برازنده و متین به نظر میرسید.حس کردم از حسادت دارم خفه میشوم.ابروانش در هم گره خورد و گفت:
_چرا حاضر نشدی؟
_معذرت میخوام من قبلا به مادر و زن عمو...
_خواسته ات رو تکرار نکن.
صدایش محکم و رنجیده بود.آنقدر که بغض مرا سنگین تر نمود.
_تو چرا با خودت و بقیه اینجوری میکنی؟
با صدایی بغض آلود گفتم:
_دلیل منطقی و قابل قبولی دارم.
_و اون چیه؟
_فردا...باید نیمی از کتاب رو کنفرانس بدام.
دلم میخواست فریاد کنم چرا آنقدر خودخواهی،اما نتوانستم و لب به دندان گرفتم.قطرات اشک به مژههایم رسیده بود و من میدانستم دیر یا زود با گونههایم خواهند غلتید.برای گریز از رسوایی پشت به او کردم.
_میدونم در شرایطی که عمو داره نباید این طوری میشد،ولی مادرم...خوب شاید...
چرا ناراهتی مرا چیز دیگری تعبیر میکرد؟گریهام شدت گرفت و شانههایم لرزید.
_اگر امشب آمادگی شرکت ندارید میتونیم به وقت دیگهای موکولش کنیم.راستش خود من هم...
با آهنگی لرزان گفتم:
_نه خواهش میکنم شما برید.
_آخه انطوری درست نیست.
_خواهش میکنم معتل نکیند.اونا منتظران.
_حتی نمیخوای بهم تبریک بگی؟
_معذرت میخوام.فراموش کردم.حالا میگم.امیدوارم خوشبخت باشید.
با آهنگی شوخ گفت:
_یینتوری ؟لااقل به طرفم برگرد.اینجوری خیال میکنم دارم اشتباه میشنوم.
تاب نگریستن به صورتش را نداشتم اما ناچار بودم برگردم.خواستم تبریک بگویم اما نتوانستم و به جای آن اشک ریختم.لبخند بر کبش خشکید و به چهرهام دقیق تر شد.گویی به دبال چیزی میگشت.او برای اولین بار چانهام را بالا گرفته و به صورتم خیره شد و منص ادیش را مثل صدای نرم بعد شنیدم:
_چی شده؟چرا انقدر گریه کردی؟
به دروغ گفتم:
_سرما خردم.
سرم را به طرف چپ گردند.خواستم از او فاصله بگیرم که شانههایم را محکم به دست گرفت و گفت:
_فقط این نیست.
قلبم به شدت میتپید و شانههایم میلرزید،گویی همه وزنش بر دوشم بود.اگر ادامه میداد بی گمان رسوا میشودم.عصبی گفتم:
_بسیار خوب!تبریک میگم.حالا راضی شودی؟
مقابل پایم نشست و با حالتی که برای اولین بار در او میدیدم گفت:
_سیمین،درست میگم نه؟!
غرورم بیشتر از آن بود که با خواهش او ترک بردارد.دانههای درشت عرق بر پیشانی هر دویمان میرقصید.
_همه این سوال جوابها برای اینه که من نمیام؟اگه علی رغم میلم بیام راضی میشین؟
_سیمین،تو دختر دروغ گویی نیستی و نمیتونی تظاهر کنی.پس بگو!
_چی رو بگم؟
اشک دوباره سرازیر شد.همان لهزره زن عمو او را برای رفتن فرا خند اما او بی توجه به صورتم چشم دوخته بود.گفتم:
_شما باید برید.
_نه سیمین.من اشتباه نمیکنم.این اشکها دلیلی بر مدعای مانند.مطمئن باش تا نفهمم از این اتاق بیرون نمیرم.
داشتم رسوا میشودم و این چیزی نبود که میخواستم.از جا برخاسته و گفتم:
_اگر فقط چند لحظه پائین باشید حاضر میشم.
مقابلم ایستاد.
_سیمین!