رمان مستانه عشق

الهه گلی پور

رمان مستانه عشق

الهه گلی پور

بایگانی
آخرین مطالب

فصل 4

آن شب شام هم نخوردم،انگار چیزی راه گلویم را بسته بود.همانطور ساکت و خاموش در اتاقم مندم و با دلی پر گریستم.بیچاره مادر چه رنجی میکشید.او که به خاطر حضور بلند مدتش در منزل آمو معذب بود،در برابر امتناع من آرام گفت:

_زشته مادر!تو رو خدا اینجوری رفتار نکن.ما اینجا مهمونیم.
من با آهنگی بغض آلود گفتم:
_چه کار کنم مادر؟میلی به شام ندارم.
_با این حال با پایین.خدای نکرده فکرهای نابجا میکنن.
_مثلا چه فکری؟شما هم چه حرفها میزنید!
_مادر جون تو که دیگه بچه نیستی،شانزده سالته،اون بدبخت هم از هیچ لطفی دریغ نداره.هر چی نباشه بابای تو عموی اونم هست.تو با این حرکات باعث میشی فکر کنه کوتاهی کرده._مگه نکرده؟
_آروم مادر جون!خوب نیست.اون بد بخت دیگه چیکار باید میکرد؟
_پس چه وکیلیه؟
_تقصیر اون بی نوا چیه؟طلب کارها کوتاه نمیان.تو هنوز خیلی جوونی مادر.شهرام مرد قانونه و خودش به همه چیز وارده.مطمئن باش اگر میشد کاری کرد،تا حالا کرده بود.
پس از رفتن مادر به خود در آییینه نگریستم.از بس گریه کرده بودم بینیام سرخ و متورم شده بود و چشمان درشتم جمع.پنجره را به سوی هوای خنک پاییز گشودم و تن به نوازش بد سپردم و به ستارگان آسمان خیره ماندم.
از جا برخاستم و کمی طول و عرض اتاق را پیمودم.ساعت از یازده گذشته بود که از اتاق به قصد نوشیدن آب خارج شدم.خانه در سکوت فرو رفته بود و به نظر میرسید که همه به خواب رفته اند.آرام قدم در سرسرا گذاشتم.نور ضعیف و کم نوری از اتاق رو به رویی بیرون میآمد و در نیمه باز بود.از سر کنجکاوی از فضای نیمه باز در به درون اتاق نگریستم.پشت میز کارش نشسته بود و در پناه نور چراغ مطالعهٔ،اوراق مبهمی را جا به جا میکرد.خستم از در فاصله گرفته و بر گردم که انگشتم به در کشید و ناله ضعیفی بر فضای ساکت خانه طنین افکند.بر سرعتم برای دور شدن افزودم اما صدای او سبب شد مقلوبانه بر جا بایستم.
_تا اینجا که اومدین،بفرمایید تو.
قلبم به تپش افتاد و زبانم بند آمد.آرام در حالی که چهرهاش در تاریکی فرو رفته بود ،گفت:
_اتفاقی افتاده؟!
دستپاچه گفتم:
_نه نه.فقط میخواستم آب بخورم گویا مزاحم شما شدم.
آنقدر دستپاچگیام آشکار بود که طبیعتا فهمید.چرا که با لبخندی پر معنا گفت:
ضرورتی نداره این همه پله رو برای خوردن آب طی کنید.گرچه برای من بی نهیات عجیبه که با معده خالی به خوردن آب رغبت دارید.
حسی گرم و آتشین زیر پوستم دوید و از سمیم قالب خدا را به خاطر قرار گرفتن در تاریکی شکر گفتم.او دست راستش را به در تکیه داد و گفت:
_از اونجا که من شبها مقدار زیادی آب میخورم،تصور میکنم میتونی همین جا رفع تشنگی کنید.
_نه مزاحمتون نمیشم.
در اتاقش را تا آخر گشود و گفت:
_فکر میکنم دیدن اتاق یک مرد بی سر و سامان و بی انضباطی چون من خالی از لطف نباشه.
به صورتش خیره شدم و بی اختیار دعوتش را پذیرفتم.از مقابل او عبور کرده و برای دومین بار وارد اتاقش شدم.
_بفرمایید بنشینید.
آب دهانم را به زور فرو داده و روی مبلی که در نزدیکیام بود نشستم و چون نمیدانستم چه بگویم سکوت کرده و به زمین چشم دوختم.او پرسید:
_با چای چطورید؟یا شاید مایلید آب بنوشید؟
ناخواسته گفتم:
_از لطفتون ممنونم.
با آهنگی طنز آلود گفت:
_نشد این دو معنا میده.چای یا آب؟
با لبخندی گفتم:
_فرقی نمیکنه.
به طرف کتری برقی که آنسوی میزش قرار داشت رفت و در همان حال گفت:
_با معده خالی فکر کنم چای بخورید بهتره.
از اینکه در اتاقش زندگی مستقلی داشت حیرتزده بودم و انگار این حیرت در چهرهام پیدا بود که گفت:
_تعجب کردید؟من آنقدر تنبلم که نمیتوانم تا زمانی که بیدارم برای آوردن چای برم پایین.اینه که کارم رو با یک کتری برقی ساده کردم.
اتاقش از اتاق من گرمتر بود،لذا برای اینکه چیزی گفته باشم،گفتم:
_هنوز هوا آنقدر سرد نشده که...
کلامم را قطع کرد و گفت:
_به خاطر شومینه میگین؟من بر خلاف اونچه که نشون میدم آدم سرمایی هستم.
کم کم داشت عادات و اخلاقش دستم میآمد.با خود اندیشیدم : فاییده اینهمه علاقه چیه؟بین ما به اندازه فرسنگها فاصله است.او حتی مرا جدی نمیگیرد و من در نظراش یک دختر بچه احساساتی و لوس بیشتر نیستم.میدانستم روز به روز وابستگیم به او بیشتر میشود اما قریب بود که در دل به این تغییرت اعتراضی نداشتم.با صدای قرار گرفتن فنجان روی میز کنار دستم به خود آمدم و برای اولین بار پس از سالها از فاصله چند سانتی متری به صورتش نگریستم.قبل از آنکه چیزی بگویم گفت:
_میل بفرمایید خانم خانوما،زیاد داغ نیست.
در پاسخ،به لبخندی کوچک اکتفا کردم و نگاه از صورتش بر گرفتم.او قندان را هم کنارم قرار داد و در حال قرار گرفتن روی صندلیش پرسید:
_اگه نور به نظرتون ناکافیه میتونم...
بلافاصله گفتم:
_نه ن،انطوری بهتره.من...
تاب نگریستن به صورتش را نداشتم.پس سر به زیر انداختم و گفتم:
_من این نور رو،در این محیط شاعرانه میبینم.
با شیطنت گفت:
_اما نه من شاعرم نه شما.
باز هم حرارتی داغ در برام گرفت.پرسید:
_آیا در باره محیط زندگی من کنجکاو بودید؟
سوالی بی مقدمه و بی پروا بود،برای لحظاتی سکوت کردم.با لبخندی نمکین در ادامه گفت:
_کنجکاوی عملی کاملا طبیعیه.
به عقب تکیه داد و گفت:
_میبینی که من خیلی بی نظم و انظباتم .شما چی فکر میکنید؟
_من ...راستش من...نمیدونم چی بگم.
_خجالت نکش،حقیقت رو بگو.چیزی رو که تو نمیگی،دیگران بارها بهم گفتن.
_من شنیده بودم نویسندهها و شاعرها اتاقهای شلوغ و به هم ریختهای دارند.
_شایدم روزی نویسنده یا شاعر بشم.
حس کردم دستم میاندازد.بنابرین فنجان چایم را به بی میلی به دست گرفته و کوشیدم هر چه زودتر تمامش کرده و به اتاقم برگردم.از نگاهش میخواندام که من را کوچک تر از آن میداند که رویم به عنوان مصاحب حساب کند.سکوت هر دویمن طولانی شد ولی انگار هر دو ترجیح میدادیم ساکت باشیم.بالاخره سکوت میانمان در حالی که چای من به نیمه رسیده بود توسط او شکسته شد:
_سیمین!
سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم،اما گوشه دیدگانم میلرزید.این اولین باری بود که مرا به اسم مینامید.جدی و بی هیچ پسوند حقارت باری.
_سیمین،تو خیال میکنی من در باره عمو کوتاهی کردم درسته؟!
حرفهایش با حرفهای مادرم مطابقت میکرد.منتها بی هیچ ملامت یا سرزنشی هر چند کوچک.خواستم چیزی بگویم اما لبانم باز نمیشد.اصلا چه باید میگفتم.او در برابر سکوت من گفت:
_من همیشه عمو رو دوست داشتم و دلیلی وجود نداره برای اثباتش متوسل به قسم و کوشش بشم.
_بله میدونم و ممنونم.
_من اینو برای اینکه از من تشکر کنی نگفتم.
فنجانش را روی میز کارش قرار داد و با آهنگی اندوهناک گفت:
_میخوام باور کنید.هم تو و هم بهزاد و هم مادرتون.دلم میخواد باور کنید دارم منتهای تلاشم رو میکنم.باقیش با خداست.
_چی باعث شده منو موجود نمک ناشناسی بدونید؟
_من چنین تصوری نکردم.اما حس کردم شاید...
_من امشب واقعا بی اشتها بودم و دلم نمیخواد حاضر نشدنم سر میزا شام به چیز دیگری تعبیر بشه.
متبسم گفت:
_خوبه!من میخوام شما ها،احساس راحتی کنید.
_مطمئن باشید همینطوره.شما و زن عمو،محبت رو در حق ما تموم کردید.
_مدرسه چی؟ازش راضی هستی؟
_بله.بهتر از اون چیزیه که در شرایط فعلی لایقش باشم.
_این جمله توهین آمیز رو در باره خودت،نشنیده میگیرم.
بار دیگر به صورتش نگریستم.دلم میخواست چیزی بگویم که اشارهای بر احساسات نهفتهام باشد،اما نتوانستم.بغض در گلویم سبب شد میل به خوردن باقی چای را از دست بدهم.بنابرین فنجان را روی میز گذاشتم و از جا برخاستم.او نیز از جا برخاست و گفت:
_انگار مصاحبت مرد مسنی مثل من برای دخترهای جوان دلچسب نیست.
_اصلا این طور نیست.
صدایم لرزید و ناخواسته قطره اشکی بر گونههایم لغزید.متعجب قدمی جلو گذاشت،اما من رو برگرداندم و شگفتا که این بار با آهنگ ملامت بار سخن نگفت:
_من شرایطی رو که به خصوص تو پشت سر میگذاری درک میکنم.اما فعلا باید فقط صبر کرد.
_تا کی؟
_اینو حتی به مادرت هم نگفتم.اما به تو میگم،چون طاقت ندارم ببینم چشم به راه بمونی.هنوز هیچی معلوم نیست.
_مگه پدر بیچاره من چه گناهی کرده که باید تاوان حماقتهای دیگرون رو پس بده؟
_به هر حال این شرایط حاکم شده.
_بیچاره پدرم!
_خواهش میکنم گریه نکن.من همیشه در برابر گریه زنها متاثر میشم.
_معذرت میخوام.واقعا معذرت میخوام اما دست خودم نیست.وقتی فکر میکنم پدرم داره در چه شرایطی سر میکنه ناخواسته قلبم میگیره و حس میکنم باید کاری کنم.
_عمو هم نگران تو بود.
_در باره من چی گفت؟
_اون چیزی گفت که فکر میکنم از شنیدنش چندان خوشحال نشی.
_خواهش میکنم بگین.هر چی رو که گفته بگین.
_میخواستم وقتی پائین بودی بگم اما اونقدر ناراحت بودی که نخواستم افزونش کنم.اون گفت سیمین رو به تو سپردم.
موج داغ شرم به سرا پایم دوید.
_میدونم تو عزیز عمو بودی.بنابر این میخوام به قولی که دادم عمل کنم و از تو بخوام هر چی میخوای رودربایستی نکنی.
در ادامه گفت:
_عمو آنقدر که نگران تو بود،نگران بهزاد نبود.حالا میبینم که این علاقه کاملا دو طرفه است.
دستمالی به طرفم گرفت و گفت:
_بیا بگیر صورتت رو پاک کن.فکر نمیکنی امروز به اندازه کافی اشک ریختی؟
از چشمانم باز هم بی اراده اشک میبارید.
_میدونی جامعه تهران با شهری که در اون بزرگ شدی فرق میکنه.تهران پر از دو رنگی و ریاست و ممکنه برای دختر جوانی مثل تو فریبنده جلوه کنه و این منو بی نهیات نگران کرده.
دلم میخواست از فرط شوق فریاد بزنم.
_تو دختر خوب و مهربونی هستی.اما نباید به هر کس اعتماد کنی.نمیدونم تونستم منظورم رو خوب بین کنم؟
_از توجهتون ممنونم.اما نمیدونم چرا فکر میکنید من بچه ام؟
_من فکر نمیکنم بچه ای.فقط فکر میکنم خیلی جوانی.ببین سیمین من با بهزاد هیچ مشکلی ندارم،اما مایلم تو هم منو مثل عموت بدونی.
محکم گفتم:
_شما عموی من نیستید!
میان بغض و گریه از اتاقش خارج شدم و به اتاقم رفتم.چرا نمیگفت من را مثل برادرت بدان؟از اینکه در نظرش آنقدر بچه هستم عصبانی بودم.آنشب تا پاسی از شب اشک ریختم و آنقدر غصه خردم که نفهمیدم کی خواب رفتم.
تاها سه ماه از اقامت ما در منزل عموی مرحوممان میگذشت که به پیشنهاد شهرام و به خاطر تنبلیهای بهزاد قرار بر آن شد که صبحها با ماشین او به مدرسه برویم و ظهر خودمان برگردیم.هر چند که من چندان از این مساله راضی نبودام و علتش هم برای خودم مبهم بود.البته پس از آن ملاقات شبانه،کمتر از قبل او را مخاطب قرار میدادم.اما این دلیل قانع کنندهای برای حساسیتهای من نبود.
صبحها زود تر از ما به حیاط میرفت و پس از گرم کردن موتور ماشین،دستی به سر و رویش میکشید.بهزاد صندلی جلو قرار میگرفت و من عقب مینشستم و برای حذر از نگاههای گاه و بی گاهش خودم را با مناظر بیرون سرگرم میکردم.هر روز صبح اول بهزاد را سر راه پیاده میکرد و آنگاه بلااجبار تا رسیدن به مدرسه من با هم تنها میشودیم و اکثر این اوقات در سکوت سپری میشد.او به عادت همیشگی موسیقی ملایمی میگذاشت و اگر تصمیم میگرفت چیزی بگوید فراتر از درس و مدرسه نمیرفت.البته گاهی متوجه نگاههای عجیبش به خودم میشودم که احتمالا از سر علاقه نبود.نمیدانم شاید ز سردی من نسبت به خودش حیرت زده بود.

  • elahe golipor
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.