رمان مستانه عشق

الهه گلی پور

رمان مستانه عشق

الهه گلی پور

بایگانی
آخرین مطالب

فصل 1 : قسمت2

تابستانها زن عمو با پسر عمویم به تبریز میآمدند و چند روز میماندند.پسر عمویم پانزده سال از من بزرگ تر بود.زن عمو که همه امید و ثمره زندگیش پسرش بود عاشقانه دوستش داشت و به وجودش افتخار میکرد.او که فارغ التحصیل رشته حقوق بود در تهران وکالت میکرد.پسری سر به زیر،خوش اخلاق ،محجوب و با ظرفیت بود.موهای مشکی لختش را از وسعت باز میکرد و پیشانی بلندش را که بر موفقیت با آن میدرخشید نمایان تر میکرد.ابروان پر پشت و همرنگ موهایش داشت و چشمان مورب و کشیدهاش با هر لبخند جذاب تر از قبل مینمود.قدش خیلی بلند بود،طوری که پدرم به زحمت به شانههایش میرسید.صاف گام بر میدشت و وقتی مخاطب قرار میگرفت با همه دقت به صورت هم صحبتش خیره میشد انگار میان گفتههای او دنبال مطلب مهم تاری میگشت.این اتفاق یکی دو بار برای من هم افتاد.اما من چنان دست پاچه شدم که همه را متوجه خودم کردم.به خصوص که زن عمو به شوخی میپرسید:عروسم میشی؟در حالی که همه میدانستند من کجا و او کجا!ما پانزده شانزده سال با هم تفاوت سنی داشتیم.من به قول همه بچه بودم و او یک مرد عاقل.حتی خود او هم به جمله مادرش میخندید و اکثر اوقات مرا با کلمه خانم کوچولو مخاطب قرار میداد.نمیدانام شاید از بس دیگران از وقتی بچه بودم به شوخی گفته بودند ،باعث شدند وقتی بزرگ تر شوم بیشتر از او خجالت بکشم.حتی زن عمو یک بار به مادرم گفت:اشرف جون،یادته وقتی سیمین به دنیا آمده بود عموش به شوخی میگفت نافش رو به نام شهرام ببرید؟آن روز را هرگز فراموش نمیکنم.قلبم به شدت میتپید و نمیدانم چرا تمام آن شوخیها در ذهنم حال و هوای دیگری داشتند و این در حالی بود که شهرام اصلا نمیکوشید مرا جدی بگیرد.به یاد میآورم یکی از دفعاتی که به تبریز آماده بودند.صبح زود برای شستن دست و صورت به حیاط رفتم.البته قبلش بگویم که شهرام زودتر از من به حیاط رفته بود.دستانش را به کمرش زده بود و آنقدر در خود بود که متوجه حضور من نشد و من که مخصوصاً صبح به آن زودی برخاسته بودم سلام دادم تا او را به خود آوردم.او با دیدن من گفت:

_سلام خانم کوچولو.
لجم گرفت.از اینکه من را خانم کوچولو مینامید،احساس کوچکی میکردم.با این حال با خونسردی به طرف آشپزخانه رفتم.به قدمهای بلند و محکم من خندید و پرسید:
_تو همیشه صبح به این زودی بلند میشی؟
_نه چون امروز مهمون داریم میرم سماور رو روشن کنم.
او با تعجبی که برای پنهان کردنش نمیکوشید گفت:
_بارکله خانم!فکر نمیکردم اون همه که عمو لیلی به لالات میگذاره از این کارها بلد باشی!
اخم کرده و گفتم:
_پس چی سیزده سالم داره تموم میشه.
نمیدانم چرا سنم را به میان کشیدم.او دوباره به تحکم من هنگام حرف زدن خندید و گفت:
_ببخشید خانم!نمیدونستم به یک دختر خانم سیزده ساله باید به چشم یک زن سی ساله نگاه کنم.حالا خانم بزرگ مواظب دستت باش با کبریت نسوزونیش!
عصبی وارد آشپزخانه شدم و دریچه کوچک مقابل سماور را گشودم و یکی از چوب کبریتها را آتش زدم و کوشیدم از محفظه باریک عبورش بدهم و فتیله را روشن کنم.
فصل ۱:قسمت سوم
اماها ر بار آتش کبریت در میان تقلای من به پایان میرسید و کوشش من برای روشن کردن سماور بی ثمر میماند.از این تلاش بی حاصل لجم گرفته بود.تصمیم گرفتم بدنه سماور را بلند کرده و فتیله را روشن کنم.در حالی که از سمیم قلع خود را به خاطر فرا نگرفتن این امور از مادر سرزنش میکردم،داشتم با سماور کلنجار میرفتم که پسر عمویم گفت:
_دیدی هنوز خانم خانوما نشدی!
عصبی در حال آتش زدن کبریت دیگری گفتم:
_نخیر!داشتم وارسی میکردم ببینم نفت داره یا نه؟
او بی خیال خندید و همانجا ایستاد.درمانده آرزو کردم کاش برای لحظاتی مرا به حال خود گذاشته و برود،اما او همانطور بر جا باقی بود.کبریت دیگری روشن و اینبار عزمم را جزم کردم تا فتیله را روشن کنم.انگشتم را بیشتر فرو بردم که ناگهان آتش کبریت پوست انگشتم را سوزاند.کبریت را با گفتن آخ رها کردم و انگشتم را به مشت گرفتم.شهرام که تا آن لحظه بی خیال ایستاده بود.با عجله جلو آمد و انگشتم را زیر شیر آب گرفت.سردی آب به سوزش انگشتم را اندکی تسکین داد.ناگهان متوجه شدم برای اولین بار کنار یکدیگر ایستاده ایم.من به زحمت تا زیر بغلش میرسیدم.نمیدانام چرا بغض گلویم را فشرده و آرزو کردم بیست ساله یا حداقل هجده ساله باشم.زیر چشمی به صورتش که متوجه انگشتم بود نگاهی کردم و نخودگاه اشکم سرازیر شد.او با خنده گفت:
_ااا!گریه میکنی؟مگه چی شده؟یه سوختگی ساده است!زشته!یه کم کرم سوختگی بزنی آروم میشه...
گریهام شدت گرفت.دلم میخواست فریاد بزنم این گریه مال سوزش دستم نیست بلکه دلم سوخته.
مسلما او تنها پسری نبود که اطرافم بود.اما من او را دوست داشتم.
او را که قوی و با صلابت بود.او را که کامل بود.نه آن پسر بچههای ننر و لوس و بچه ننه را.نمیدانام شاید چون کمی،خیلی کم شبیه پدرم بود به او علاقه داشتم.از جیبش دستمالی بیرون کشید و به طرفم گرفت و گفت:
_بیا بگیر.انطوری که گریه میکنی بعید نیست مثل نی نی کچولوها بینی ات هم بزنه بیرون.
عصبانی دستش را پس زده و گفتم:
_من دستمال نمیخوام.من..من..
لب به دندان گرفتم.خدایا در آن فضای نیمه تاریک چه میخواستم بگویم؟انگار یک باره به خودم آمدم که با عجله از آشپزخانه خارج شدم و در حال وارد شدن به اتاق با مادر مواجه شدم.او با زن عمو در حال جمع کردن رختخوابها بود.با دیدن من با آن چشمهای پر اشک سراسیمه پرسید:
_چیه مادر؟
_زن عمو هم متقابلا پرسید:
_چی شده دخترم؟چرا انگشتت رو به مشت گرفتی؟
مادر سراسیمه پرسید:
_چیزی گزیدت؟
با تکان سر پاسخ منفی دادم.زن عمو مشتم را گشود و به انگشت ملتهبم خیره شد.قاب از آنکه چیزی بگویم،شهرام وارد اتاق شد و با لبخند گفت:
_هول نشین،چیز مهمی نیست.خانم کوچولو اومد سماورو آتیش کنه،انگشتش سوخت.
مادر گفت:
_ترسیدام.فکر کردم چی شده!آخه مادر تو رو که هر روز باید با زور بیدار میکردندد چطور شد رفتی سماور را آتیش کنی؟
میان بگو و بشنو بقیه به صورت خونسرد و خندان شهرام نگریستم.او که نگاه من را متوجه خودش دید با همان لحن گفت:
_کار شما رو من انجام دادم خانم کوچولو.
مادر با شرمندگی گفت:
_وای!روم سیه آقا شهرام،شما چرا زحمت کشیدید؟
شهرام گفت:
_ببخشید که بی اجازه رفتم اونجا زن عمو.اما گفتم بهتر از اینه که یکی دو تا انگشت فدای سماور بشه.
کنایهاش متوجه من بود.مادر با لبخند گفت:
_دختر ما لایه پر قو بزرگ شده شهرام خان.از سایه سر آقا جونش،سنگین تر از پر بر نداشته.
نخوداگاه از تعریف مادر دستخوش غرور شدم.زن عمو گفت:
_برای کار کردن فرصت زیاده،اشرف جون بهش سخت نگیر.
آن روز یکی دو مرتبه دیگر،شهرام در حضور جمع از انگشتم پرسید و باز هم همان لفظ را برای صدا کردنم به کار برد.غافل از اینکه ناخواسته تا چه حد سبب شکستن غرور و قلبم میشود.

  • elahe golipor
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.