رمان مستانه عشق

الهه گلی پور

رمان مستانه عشق

الهه گلی پور

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

ادامه فصل 8

دلم میخواست با همان آهنگ مرا تا آباد مینامید.قلبم از لرزش کلامش لرزید.در کمد لباسام را باز کردم.با گامهایی سریع به طرفم آمد و مچ دستم را به دست گرفت.
_سیمین تو یه چیزیت هست.
_من طوریم نیست.
_به جان عمو قسم میخورم که دروغ میگی.
عصبی گفتم:
_چرا دست از سرم بر نمیدارید؟من که دارم مطابق میل شما عمل میکنم.
بر فشار روی مچ دستم افزود.اما اعتراضی نکردم.نگاهش هم سرد و آهنین بود.گریهام شدت گرفت.
_شما چی رو میخواهید از من بشنوید؟مگه اصلا من براتو اهمیت دارم؟
گویی جملاتم آب سرد بر سرش پاشیدند.گره ابروانش باز شد و با حیرت براندازم کرد.و من...انگار در خواب چنان جملاتی را بر زبان میراندم.
_همیشه طوری رفتار میکنید که انگار من بچهام و احتیاج به قیم دارم.حالا چرا باید احساساتم مهم باشند؟
آرام و متحیر گفت:
_سیمین... تو... چی میخوای بگی؟
با دست صورتم را پوشندم و گفتم:
_تا حالا هر چی گفتید گوش کردم اما لطفا از من نخواهید که بر خلاف میلم عمل کنم و امشب باهاتون بیام.
دستانم را از مقابل صورتم برداشت و به چشمانم خیره شد و گفت:
_من دارم اشتباه میکنم.به من بگو منظورت این نیست که...
رنگ به رو نداشت و چشمانش میدرخشید.سر به زیر افکندم و کوشیدم ساکت باشم.دوباره زن عمو او را صدا زد.اما او که بی توجه بود و انگار فقط من را میدید با صدائی گرفته گفت:
_تو رو به جون عمو قسم دادم دختر.
میان گریهٔ گفتم:
_اینهمه رنج باسم نیست.میخوای اقرار هم بگیری؟
_سیمین من حتی فکرش رو هم نمیکردم که...
خون آقا شرم به رگ هایم دوید و صورتم گر گرفت.زمزمهٔ کرد:
_چطور آنقدر احمق بودم؟!
به خود آمد و گفت:
_تو میدونی ما چند سال تفاوت سنی داریم دختر؟
عصبی گفتم:
_آنقدر سنت رو به رخ من نکش.حالا که همه چیز گذشته و لابد در دلت به من میخندی.
_چرا باید بخندم؟!
او اعترف را از من کشیده و دیگر کار از کار گذشته بود.
_تو درباره من چه فکر میکنی؟من بیگانه نیستم.پسر عموتم.چطور میتونم احساست رو مسخره کنم؟علی الخصوص وقتی که به من مربوطه.
_شما باید برین.زن عمو صداتون میکنه.
_تو به این چیزا کاری نداشته باش و صادقانه بگو پشیمون نمیشی؟سیمین به من بگو پشیمون نمیشی؟
ناخواسته گفتم:
_سالهاست که دارم با این روی زندگی میکنم.پشیمون بشم؟
برای چند ثانیه چشم بر هم نهاد و نفسی عمیق کشید.دیگر چون گذشته از نگریستن به او نمیگریختم.وقتی چشم گشود و نگاه من را متوجه خودش دید با لبخندی صمیمی گفت:
_خودت میدونی چه سعادتی رو به من میبخشی؟
نه نمیفهمیدم.هیچ چیز را نمیفهمیدم الا اینکه او مقابلم است و به راز قلبم پی برده است.ولی هنوز از آینده بیمناک بودم.پس مردد گفتم:
_بالاخره چی میشه؟
شهرام به خود آمد و گفت:
_همه چیز رو به من بسپار.فقط دوباره بگو پشیمون نمیشی و چطوری بگم،خواسته ات از سر احساسات نیست.
چشم در چشمش گفتم:
_خواستهام از روی احساس نیست و...
مکث کردم.متبسم گفت:
_باشه قبوله.بقیهاش رو باید من بگم اما نه حالا!
جا خردم.از تعجبم خندهاش گرفت و آرام گفت:
_حالا وقتش نیست.باید اول با عمو صحبت کنم.راستی اگه اونا قبول نکنند چی؟
ادامه داد:
_باید سعیم رو بکنم،تو ارزش بیش از اینم داری.
داشتم از فرط خوشبختی سکته میکردم.متبسم گفت:
_باور کن من حتی فکرش روو هم به خودم راه نمیدادم.یعنی به خودم اجازه نمیدادم که دباره تو فکر کنم.
_این بخشی از بد شانسیهای منه.
_جبرانشون میکنم سیمین.قسم میخورم.
اشک شوق بر گونههایم لغزید.با آهنگ مهربانی گفت:
_همه چی رو به من بسپار.
_امشب...
_امشب بهترین شب عمر منه.
به طرف در رفت.قدمهایش طوری بود که انگار روی ابرها راه میرفت.دو قدم بدرقهاش کردم و او پس از باز کردن در دوباره به طرفم برگشت.اما اینبار نگاهش با همیشه فرق داشت.نگاهی که حاضر بودم به بهای به دست اوردنش همه دنیا را فدا کنم.بعد از رفتن او من هیچ نشنیدم،نه صدای حیرت بقیه را به خاطر بر هم زدن برنامه آن شب و نه صدای تپش قلبم را.
فردای آن شب وقتی از خواب برخاستم فکر کردم همه ان اتفاقات را در خواب دیده ام.شهرام آن شب پس از ترک من با دست خودش تلفن زد و از خانواده دختری که قرار بود همسرش شود عذر خواست آنگاه به مادرش که از فرط ناراهتی میگریست،گفت میلی به ازدواج با دختری که او برایش در نظر گرفته بود ندارد.
صبح زود شهرام داشت به ماشینش میرسید و ما باید برای رفتن به مدرسه با او همراه میشودیم.اما من تاب رویارویی با او را نداشتم.با صدای ضرباتی به در به خود آمدم.مادر بود:
_سیمین جان؟بیداری مادر؟
_بله مادر جون.
_زود باش مادر آقا شهرام منتظره.
_بگین ما امروز خودمون میریم.
_میدونی که قبول نمیکنه.زود باش صبحانه تو بخور.منتهی سر و صدا نکنید که زن عموت خوابه.
متعجب پرسیدم:
_زن عمو هنوز خوابه؟ایشون که هر روز صبح زود بلند میشدن.
_دیشب از زور ناراحتی سر درد گرفت و تا چند تا قر آرام بخش نخورد آروم نشد.
_چرا؟
_چرا؟مگه تو نفهمیدی آقا شهرام چکار کرد؟بیچاره مدارها که باید اینقدر برای بچههاشون خون دل بخورند.آقا شهرام که عین خیالش نیست.امروز صبح چنان خوشحال سلام و احوالپرسی کرد که تعجب کردم.
با بی خیالی در حال شانه زدن موهایم گفتم:
_خوب اون نشد یکی دیگه!
_بله دختر زیاده ولی کو گوش شنوا!دلم برای زن عموت میسوزه.دیشب جلوی سر و همسر سکه یه پول شد.
خندیدم،خندهای از سر سرخوشی و رضایت.مادر گفت:
_هیچ!آرومتر دختر.چته؟
_هیچی نیست مادر.شما بفرمایید منم اومدم.
از اتاق خارج شدم.هم هنگام بهزاد هم از اتاقش خارج شد و سلام داد.گونهاش را کشیده و با خوشحالی گفتم_علیک سلام.چطوری داداش؟
_چه عجب یک بار مثل آدمیزد احوال پرسی کردی.
خندیدم و ز پلهها سرازیر شدم.صورتم رو شسته و نزد مادر رفتم.مادر با دیدنم گیفت:
_اومدی مادر؟بیا بشین.
آرام پرسیدم:
_یعنی حالا زن عمو با پسر عمو قهره؟
_والا اگر منم بودم قهر میکردم.
_نه مادر.اگر شما بودید این کارو نمیکردید.
در حال حرف زدن با مادر بودم که با شنیدن صدای آشنایی قلبم ریخت.
_صبح بخیر.
به عقب برگشتم.خودش بود.چقدر خود دار بود.آرام روی صندلی مقابل من نشست و بعد از رفتن مادر متبسم گفت:
_جواب سلام ما رو هم نمیدی؟
دستپاچه گفتم:
_سلام.
در همین هنگام مادر از راه رسید و چای شهرام را مقابلش گذاشت و آرام گفت:
_بفرمایید.
شهرام در حال شیرین کردن چیش پرسید:
_مادرم دیشب خیلی بی تابی میکرد؟
_بهتر بود از دلش در میآوردید.
_الان عصبانیه زن عمو،بی فایده است.من خیلی خوب مادرم رو میشناسم.حالا فکر میکنه من گونه کبیره کردم.
_به هر حال ببخشیدها ،کار شما هم درست نبود.
شهرام متبسم گفت:
_چرا؟
_هیچ مادری بد فرزندش رو نمیخواد.مگه سهم اون بیچاره از زندگی شما چیه؟غیر از اینکه از خوشبختی شما شاد میشه+
_من به مادرم گفتم ازدواج میکنم اما به موقعش.قبول دارم که کار دیشبم کمی عجولانه بود اما باید این کار رو میکردم وگرنه دیر میشد.
حالا نگاهش متوجه من بود.انگار با زبان نگاه به من اشاره داشت.از فرط شرم سر به زیر افکندم.
_به هر حال بهتر اینه که از مادرتون دلجویی کنید.
شهرام با سرمستی گفت:
_چشم.
_مادر که فکر میکرد او را سر عقل آورده با شادی گفت:
_چشمتون بی بالا.الهی خدا به مادرتون ببخشدتون.حیف نیست پسر به این گلی مادرش رو برنجونه؟
_خوبی از خودتونه.خودم بههای حال این کار رو میکردم اما حالا که شما اصرار دارید چشم.
_آفرین پسرم مادرت دیشب دور از جونش داشت سکته میکرد.
_من دارم میرم شما فرمایشی ندارید؟
_دست خدا به همرات.به خدا قسم من شرمندهام هر روز صبح زحمت بچهها گردن شماست.
_این چه فرمایشیه،مسیر منه.
آنگاه خطاب به من گفت:
_بیرون منتظرتونم.
حالا با هر کلامش قلبم فرو میریخت گویی در چشمان و کلامش مغناطیس جاذبی بود که تنها من حس میکردم.او با شیطنت از ما جدا شد و به حیاط رفت.نفهمیدم چطوری از مادر خداحافظی کرده و در صندلی عقب ماشین جای گرفتم.وقتی به خود آمدم که او از آیینه نگاهم میکرد.نمیتوانم نگاهش را توصیف کنم.نگاهش با همیشه فرق داشت و به قولی انگار خریدارانه نگاه میکرد.وقتی بهزاد از ماشین پیاده شد،قلب من هم از حس تنها بودن با او فرو ریخت.اولین برای بود که از تنها بودن با او میترسیدم.
پایان فصل8