فصل 7
- شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۳۳ ب.ظ
وقتی زمستان از راه رسید و طبیعت جامعه سفید برف به تن کرد،تهران چهره
دیگری به خود گرفت.بهمن ماه آن سال برای من دنیایی از غم و غصه بود .چرا که
زن عمو به اصرار،پسر عمویم را به ازدواج با دختر یکی از اقوام خود ترغیب
نمود و بدین وسیله اندوه سنگینی بر قلبم نشاند.دختری که قرار بود با شهرام
ازدواج کند،بیست و سه سلهبود و به زودی از دانشگاه فارغ التحصیل میشد.زن
عمو با مادرم به خواستگاری رفت و من با گوشهای خودم از مادرم شنیدم که
دختر زیبا و نجیب و با اصالتی است.
بن بست آرزوهی دور و درازی که تا ابد در دلم میماند،علی الخصوص که شهرام
سر انجام به خواست مادرش گردن نهاده و به او برای گذاشتن قرار بله
برون،اختیار داد.خدایا چه شعبی بود،انگار به صبح نمیرسید و اشهای من تمامی
نداشت.شب بله برون درسم را بهانه کرده و به بقیه گفتم که نمیتوانام آنها
را هم راهی کنم.مادر کوشید بهزاد را برای ماندن نزد من متقاعد کند و چون
نتوانست با اکراه به تنها ماندن من در خانه تن داد.زن عمو از شادی در پوست
خود نمیگنجید و به محض دیدن شهرام در کت و شلواری که به تازگی دوخته بود
با نگاهی پر غرور،از فرط شادی اشک ریخت.گریه او بغض مرا تحریک نمود و من
که قادر به کنترل احساسات خود نبودام،آرام بدون آنکه جلب توجه کنم به
اتاقم رفتم و از آنجا به آوای شادی آنها گوش سپردم.شنیدم که از مادر سراغ
مرا میگیرد.دوباره گرفتار تپش قلب شدم و گریهٔام شدت گرفت.صدای مادر
میآمد:
_والا منم خیلی بهش گفتم،اما میگه نمیتونه بیاد.
قلبم فرو ریخت.آهنگ کلامش عجول و عصبی بود.
_آخه این طوری که نمیشه.الان کجاست؟
_والا تا حالا که اینجا بود.حتما رفته بالا.
_با اجازه تون میرم سراغش.
نفس در سینهام ایستاد و برای لحظاتی بر جا میخ کوب شدم.با عجله اشک از
گونه زدوده و یکی از کتابهایم را در دست گرفتم.دستانم میلرزید و اشک مانع
از دیدنم میشد.حالا مقابل اتاقم بود و به در ضربه میزد.با آهنگی لرزان
گفتم:
_بفرمایید.
در روی پاشنه چرخید و چهره او نمایان شد.با دیدنش از جا برخاسته و به هم
خیره شدیم.چقدر برازنده و متین به نظر میرسید.حس کردم از حسادت دارم خفه
میشوم.ابروانش در هم گره خورد و گفت:
_چرا حاضر نشدی؟
_معذرت میخوام من قبلا به مادر و زن عمو...
_خواسته ات رو تکرار نکن.
صدایش محکم و رنجیده بود.آنقدر که بغض مرا سنگین تر نمود.
_تو چرا با خودت و بقیه اینجوری میکنی؟
با صدایی بغض آلود گفتم:
_دلیل منطقی و قابل قبولی دارم.
_و اون چیه؟
_فردا...باید نیمی از کتاب رو کنفرانس بدام.
دلم میخواست فریاد کنم چرا آنقدر خودخواهی،اما نتوانستم و لب به دندان
گرفتم.قطرات اشک به مژههایم رسیده بود و من میدانستم دیر یا زود با
گونههایم خواهند غلتید.برای گریز از رسوایی پشت به او کردم.
_میدونم در شرایطی که عمو داره نباید این طوری میشد،ولی مادرم...خوب شاید...
چرا ناراهتی مرا چیز دیگری تعبیر میکرد؟گریهام شدت گرفت و شانههایم لرزید.
_اگر امشب آمادگی شرکت ندارید میتونیم به وقت دیگهای موکولش کنیم.راستش خود من هم...
با آهنگی لرزان گفتم:
_نه خواهش میکنم شما برید.
_آخه انطوری درست نیست.
_خواهش میکنم معتل نکیند.اونا منتظران.
_حتی نمیخوای بهم تبریک بگی؟
_معذرت میخوام.فراموش کردم.حالا میگم.امیدوارم خوشبخت باشید.
با آهنگی شوخ گفت:
_یینتوری ؟لااقل به طرفم برگرد.اینجوری خیال میکنم دارم اشتباه میشنوم.
تاب نگریستن به صورتش را نداشتم اما ناچار بودم برگردم.خواستم تبریک بگویم
اما نتوانستم و به جای آن اشک ریختم.لبخند بر کبش خشکید و به چهرهام دقیق
تر شد.گویی به دبال چیزی میگشت.او برای اولین بار چانهام را بالا گرفته و
به صورتم خیره شد و منص ادیش را مثل صدای نرم بعد شنیدم:
_چی شده؟چرا انقدر گریه کردی؟
به دروغ گفتم:
_سرما خردم.
سرم را به طرف چپ گردند.خواستم از او فاصله بگیرم که شانههایم را محکم به دست گرفت و گفت:
_فقط این نیست.
قلبم به شدت میتپید و شانههایم میلرزید،گویی همه وزنش بر دوشم بود.اگر ادامه میداد بی گمان رسوا میشودم.عصبی گفتم:
_بسیار خوب!تبریک میگم.حالا راضی شودی؟
مقابل پایم نشست و با حالتی که برای اولین بار در او میدیدم گفت:
_سیمین،درست میگم نه؟!
غرورم بیشتر از آن بود که با خواهش او ترک بردارد.دانههای درشت عرق بر پیشانی هر دویمان میرقصید.
_همه این سوال جوابها برای اینه که من نمیام؟اگه علی رغم میلم بیام راضی میشین؟
_سیمین،تو دختر دروغ گویی نیستی و نمیتونی تظاهر کنی.پس بگو!
_چی رو بگم؟
اشک دوباره سرازیر شد.همان لهزره زن عمو او را برای رفتن فرا خند اما او بی توجه به صورتم چشم دوخته بود.گفتم:
_شما باید برید.
_نه سیمین.من اشتباه نمیکنم.این اشکها دلیلی بر مدعای مانند.مطمئن باش تا نفهمم از این اتاق بیرون نمیرم.
داشتم رسوا میشودم و این چیزی نبود که میخواستم.از جا برخاسته و گفتم:
_اگر فقط چند لحظه پائین باشید حاضر میشم.
مقابلم ایستاد.
_سیمین!
- ۹۵/۱۲/۱۴