فصل 6
- شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۳۴ ب.ظ
کمی بعد از تعطیلات نوروزی از طرف دادگاه احضاریهای مبنی بر تعیین تاریخ
دادگاه پدرم،برای شهرام به عنوان وکیلش ارسال شد.در آن احضاریه تاریخ دقیق
ددگاه ذکر شده بود و همین هیجان غریبی میان ما ایجاد نمود.مادر به آن روز
نگاهی مزترب و پریشان داشت ،من دلشوره داشتم ،شهرام متفکر و آرام و بهزاد
ساکت و اندوهگین بود. در این میان زن عمو میکوشید با سخنان امید بخش بر
افکار نامیدمان خط بطلان بکشد.
به هر حال هر چه بود گذشت و روز دادگاه فرا رسید.آن روز را هرگز از یاد
نمیبرم،مثل دختر بچهها بارها به مادرم اصرار کردم به من اجازه همراهی
دهد،اما او و شهرام نپذیرفتند و من ساعتها اشک ریختم.
مادر و پسر عمویم روز موعود به دیدار پدر رفتند و در دادگاهش شرکت
کردند.هرگز قادر به از یاد بردن آن روزها و دقایق نیستم.انگار هر لحظه آاش
یک قرن میگذشت و هر ثانیه آاش یک سال.صد بار مردم و زنده شدم تا مادر و
شهرام برگشتند.عجولانه مقابل پنجره رفتم و از پشت پرده به سیمای هر دویشان
خیره شدم.شانههای مادر از زیر چادر فرو افتاده و نگاهش یخ زده و بی روح
بود.با دیدن مادر در چنان وضعیتی قلبم فرو ریخت و همانجا میخ کوب شدم.صدای
مادر را شنیدم که از زن عمو تشکر میکرد:
_این چند وقته خیلی اذیتت کردی اکرم جون.
_این حرفها چیه؟خوش خبر باشی.
این چند وقت؟با شنیدن این کلمه جانی تازه گرفتم.با قدمهای لرزان جلو رفته و سلام دادم.پسر عمویم به سلامم پاسخ داد و بالا رفت.
_خوب چه خبر مادر؟بابا رو دیدی؟
زن عمو در حال هم زدن لیوانی شربت گفت:
_حوصله کن سیمین جون!مادرت خسته است.
تلاش کردم که چیزی بپرسم اما همچنان ساکت مندم و به صورت مادر زًل زدم.مادر با آهنگی لرزان خطاب به زن عمو گفت:
_از روی آقا شهرام شرمنده ام.بس که از پلههای دادسرا بالا و پایین رفت.
زن عمو گفت:
_مگه برای غریبه بوده؟دیگه غصه نداری بخوری غصه شهرام رو میخوری؟اون عادت داره.
در دل گفتم:در حالی که دل ما مثل سیر و سرکه میجوشه مادر چه حرفها میزانه...
به اطراف نظر افکندم بلکه او را ببینم،یک راست به اتاقش رفته بود و دیگر
پائین نیامده بود.مادر به عقب تکیه کرد و به صورت من خیره شد.ناگهان دست
چاپش را روی صورتش گذاشت و بی مقدمه بنای گریستن گذارد.زن عمو بلافاصله
کنار مادر آمد و دست دور شانههایش افکند و گفت:
_ای بابا!از تو بعیده!جلوی بچه ها؟مگه چی شده؟
تازه متوجه شدم پسر عمیم به محض دیدن ما چرا جیم شد.قادر نبود به ما اخبار بد بدهد.تاب نیاورده و با آهنگی لرزان پرسیدم:
_چی شده مادر؟یه چیزی بگین.
_دیدی بد بخت شدیم اکرم جون؟
_پناه بر خدا!این حرفها کدومه؟
_مگه بد بخت به کی میگن؟زندگیم به تاراج رفت.اونم از مردم.
_مگه دنیا به آخر رسیده.کمی خویشتن دار باش.جلوی بچهها خوب نیست.
_دیگه نمیتونم،اگه نگم خفه میشم.
_باشه اما آرام باش.
- ۹۵/۱۲/۱۴