رمان مستانه عشق

الهه گلی پور

رمان مستانه عشق

الهه گلی پور

بایگانی
آخرین مطالب

فصل 3

تا یک هفته بعد از اقامت ما در منزل عموی مرحومم،خبری از پسر عمویم نشد.هر چند که گاهی از تبریز تلفن میکرد و ما را در جریان احوال پدرم قرار میداد.ما از طریق او متلع شدیم که پدر به دلیل فشار تلبکاران و به دستور قانون به فروش خانه تن داده است و از طریق شهرام منزل پر از ختراتمان به فروش رفته است.عجب روزگاری بود و شگفتا که تقدیر چه بعضیهای عجیبی با انسان میکند.به اصرار زن عمو من و بهزاد بار دیگر درس خندان را از سر گرفته و در مدارسی واقع در همان منطقه به ادامه تحصیل مشغول شدیم.روزی که پس از مدتی طولانی شهرام به تهران بازگشت،روز غریبی بود.دل در سینهام میتپید و چنان دستپاچه بودم که از ترس رسوا شدن،کمتر در جمع حضور میافتم.زن عمو و مادر در آشپزخانه مشغول تهیه قاضی مورد علاقه شهرام بودند و من و بهزاد به بهانه درس خندان در اتاقهایمان حضور داشتیم.سر انجام حوالی دو بعد از ظهر بود که رسید.از پشت پرده اتاقم به سر تا پایش نگریستم.صورتش خسته و ناخوانا بود و در دستش کیف سیاه رنگی به چشم میخورد و نمیدانام اثر دوری از خانه بود یا اصلاح نکردن صورتش که آنچنان لاغر مینمود.نگاهش غم زده و دیدگانش مثل همیشه مورب و کشیده بود و با ورودش هیاهوی غریبی در خانه بر انگیخت.مادر لحظه شماری میکرد بلکه اخبار تازه تاری دریافت کند و بهزاد...امان از بهزاد که با عمو عمو کردنش به قلبم خنجر میزد .آمده بودم پایین بروم که صدای زن عمو به گوشم خورد:
_سیمین جان.بیا پایین ناهار بخوریم.
و صدای شهرام که میگفت:
_مادر شما شروع کنید تا من آبی به سر و صورتم بزنم.
_نه مادر!برو لباست رو عوض کن و وسایلت رو بذار توی اتاقت و زود بیا.چون همه تا حالا منتظر تو بودن.
صدای قدمهایش را میشنیدم.دوباره قلبم فرو ریخت و دهانم خشک شد.داشت از پلهها بالا میآمد.تاب رویارویی نداشتم.به طرف اتاقم رفته و آن را گشودم.او با شنیدن صدای در اتاق من،به عقب برگشت.دیده به زمین دوخته و در حال بستن در اتاقم سلام دادم.حالت صورتش را نمیدیدم اما لحن کلامش مثل همیشه شوخ بود.
_سلام خانم.حال شما؟
چه عجب که دیگر با لفظ کوچولو خطابم نمیکرد.شادمان اندیشیدم احتمالا چون گذشته به چشمش بچه نمیایم.در اتاق را گشود تا وارد شود که من بی اختیار گفتم:
_رسیدنتون به خیر.
بر لبان ظریفاش لبخند مرموزی نشست و آرام گفت:
_خیلی ممنون.فکر کردم میخوای از حال بابات بپرسی.
تا بنا گوش سرخ شدم.چه دختر بی فکری بودم.آنقدر هیجان زده ورودش شدم که برای چند لحظه پدر را از یاد بردم.با من من گفتم:
_از بابام چه خبر؟
_بعد از ناهار.
به صورتش نگریستم.مثل معلمی بود که میخواست یک کلاس بی نظم و انضباط را رهبری کند.نمیدانم چطور شد گفتم:
_میدونستم همینو میگین که نپرسیدم.
_پس غیبگو هم هستی.
شرم آتشینی از ادامه آن مکالمه بر وجودم حاکم شد.مگر از نظر او چه صفاتی داشتم که از پسوند هم استفاده میکرد.او از سکوتم بهره برد و گفت:
_تو برو پایین.منم میام.
آنگاه بدون هیچ کلام دیگری وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست.لحظاتی همانطور بر جا مندم.تا اینکه بالاخره به خوش آمدم و پائین رفتم.وقتی به پایین پلهها رسیدم با بهزاد که قبلان پائین رفته بود بر خردم.او در حال گاز زدن سیبی سرخ با آهنگی طنز آلود گفت:
_نگاهش کن انگار از اون دنیا اومده.
آهسته اما محکم گفتم:
_بهزاد قبلا بهت تذکر دادم که...
حرفم را نیمه گذاشت و گفت:
_میدونم بابا.تا اینجام نخندم،حرف نزنم،راه نرم،نخورم،خلاصه خفه خون بگیرم.بلکه تو راحت بشی.مگه چی شده؟قتل کردم؟
عصبی گفتم.:
_واقعا که آدم بی عار و دردی هستی.چطور میتونی در حالی که بابا داره زجر میکشه خوش باشی؟
_مگه چوب کارهای بابا رو من باید بخورم؟
بغض گلویم را فشرد و قلبم سوخت.با دیدگانی اشکبار گفتم:
_واقعا که!چطور میتونی چشمهای نمک نشناستو به روی اون همه محبت و خاطره ببندی؟به تو هم میگن پسر؟
_اوه!اوه!باز دوباره به خانم گفتن بالای چشمات ابروست.
بغضم را فرو خردم و از کنارش رد شدم و به خود نهیب زدم:بچه است و نباید از او بیشتر از این انتظار داشته باشی.کوشیدم اندوهم را پشت نقاب خویشتن داری پنهان کنم.زن عمو و مادر مشغول چیدن میز بودند.مادر با دیدنم گفت:
_چقدر دیر کردی مادر؟
خواستم پاسخ دهم که شهرام و بهزاد با هم وارد شدند.به مادر و زن عمو کمک کردم میز را بچینند.آنگاه همزمان با آنها نشستم.شهرام با آهنی گرم خطاب به مادرش گفت:
_مادر!توی این مدت دلم برای غذاهات لک زده بود.
زن عمو با محبت گفت:
_بخور نوش جونت.برات همون غذایی رو پختم که دوست داری.
شهرام خطاب به مادر گفت:
_بفرمایی زن عمو.
مادر گفت:
_شما بفرماید شهرام خان.
شهرام نیم نگاهی به من و بهزاد کرد و به مادرش گفت:
_انگار هنوز با شرایط جدید خو نگرفتند مادر.
آنگه دیس برنج را به طرف مادر گرفت و با آهنگی شوخ گفت:
_فقط تو رو به خدا تعارف نکنید که دارم از گرسنگی میمیرم.
به صورت مادر چشم دوختم.میدانستم تا چه حد در شرایط فعلی از اینکه سر سفره کسی بنشیند معذب است.شهرام در برابر تعارف مادر با دست خودش برای او برنج کشید وانگاه به طرف من برگشت.من درست رو به رویش نشسته بودم.کفگیر را به دست گرفت تا به من هم خوش خدمتی کند که بلافاصله گفتم:
من اهل تعارف نیستم.اجازه بدین میکشم.شما بفرمایید.من اول سالاد میخورم.
او در پاسخ به من با لبخندی گرم گفت:
_خوبه که شما اهل تعارف نیستید.تو چی بهزاد جون؟میکشی یا بکشم؟
بهزاد گفت:
_نه،خوشبختانه من به شکمم سخت نمیگیرم.حداقل مثل سیمین به خودم ریاضت نمیدم.
در پاسخش چشم قرعهای رفتم و سر به زیر افکندم.زن عمو که متوجه نگاهم بود با آهنگی شوخ گفت:
_مگه دروغ میگه مادر؟تو اونقدر به خودت سخت میگیری که انگار اومدی خونه غریبه.
گفتم:
_این چه حرفیه زن عمو.فکر میکنم بهزاد زیادی به خودش عزت میذاره و باعث میشه شما فکر کنید من معزبم.
مادر با آهنگ شرم آگینی گفت:
_مادر جون،اون هنوز بچه است.
_تا زمانی که شما بچه میبینیدش،همینه که هست.
شهرام در حال ریختن خورشت روی برنجش با آهنگی پر معنا،بی آنکه به صورتم بنگرد گفت:
_چقدر زندگی رو از پس سوراخ سوزن میبینی.
سکوت کردم.بقیه هم ساکت بودند و از خود پذیرایی میکردند.بار دیگر او را زیر چشمی از نظر گذراندم و به یاد پدر افتادم.آیا اخبار خوشی برایمان داشت یا...کوشیدم از چهرهاش به حقیقت دست یابم.در چهرهاش هیچ نبود جز آرامشی مردانه.چشم به غذای مقابلم دوخته و حس کردم اشتهایم را از دست داده ام.بنابر این آرام از جا برخاسته و با آهنگی لرزان گفتم:
_معذرت میخوام.ازتون ممنونم زن عمو.
زن عمو با لحنی دل سوز پرسید:
_مریضی زن عمو؟
گفتم_
_نه،نه.
_پس چی؟غذا رو دوست نداشتی؟
مادر به عوض من گفت:
_اتفاقا سیمین عاشق خورشت فسنجونه.
آنگاه خطاب به من گفت:
_چته مادر؟ناخوشی؟
حتی دلیلش برای خودم هم مبهم بود.گفتم:
نه مامان،طوریم نیست.نمیدونم چرا اشتها ندارم.
شهرام همانطور متعجب به صورتم که گر گرفته بود و هر لحظه از نگاههای او سرخ تر میشد،خیره مانده بود و چیزی نگفت.گویی به راز درونم واقف بود.زن عمو دستم را به دست گرفته و با آرامش گفت:
_تب هم نداری.
گفتم:
_من طوریم نیست،باور کنید.
بهزاد گفت:
_حتی نمیخوای بمونی حرفهای عمو شهرامو در مورد پدر گوش کنی؟
مجددا سر جایم قرار گرفتم.شهرام با شیطنت در حال پر کردن قاشقش بی آنکه به صورتم نگاه کند گفت:
_من گفتم به شرطی میگم که ناهار بخوری.اما شما که...
گفتم:
_اگر شما در شرایط من بودید میلی به غذا داشتید؟
مستقیم به صورتم چشم دوخت و با حالتی متفکر بر اندازم کرد.مادر با حالتی رنجیده گفت:
_نمیدونستم انقدر فکر و خیال میکنی مادر!الهی دردت به جونم.
سر به زیر افکندم،بغض گلویم را فشرد و در حالی که میکوشیدم کارم به گریه نکشد،لب بر هم فشردم.بقیه هم دست از خوردن کشیدند و نخوداگاه به شهرام نگریستند.او به عقب تکیه داد و پس از مکثی کوتاه چنین آغاز کرد:
_خوب...من در واقع نتونستم کار زیادی صورت بدام.چون اوضاع پیچیده تر از آن بود که فکرش رو میکردم.
ادامه داد:اما نباید اومیدمون رو از دست بدیم.خوشبختانه با پول خونه دهان خیلی از طلب کارها بسته شد.
مادر به میان کلامش آمد و گفت:
_بالاخره تکلیفش چی میشه؟
_بستگی به رای دادگاه داره.باید تا روز دادگاه منتظر بمونیم.
من که تا آن لحظه ساکت بودم گفتم:
_ددگاهشون کیه؟
شهرام گفت:
_احتمالا باید یکی دو ماهی طول بکشه تا نوبت ما بشه.
اندوهگین گفتم:
_یکی دو ماه!بابام باید تا اون موقع بمونه توی زندون؟یعنی هیچ کاری نمیشه کرد؟
شهرام با محبت گفت:
_حالتون رو میفهمم،اما متاسفانه چاره دیگهای نیست.عمو در بد مخمصهای افتاده.
نمیدانام چرا از اینکه نتوانسته بود برای پدر کاری انجام دهد،عصبانی بودا.با حرکتی سریع از جا برخاسته و قصد رفتن کردم.مادر پرسید:
_کجا میری مادر؟
_همین اطرافم.
شهرام گفت:
_باور کنید من هر کاری میتونستم کردم.
مادر گفت:
_این چه حرفیه شهرام خان!ما شرمنده ایم که شما کار و زندگیتون رو رها کردین و به خاطر ما اینهمه به زحمت افتادین.
همه دور شدم من را نگریستند.هنوز از سالن خارج نشده بودم آاه شهرام گفت:
_سیمین خانم!حوصله کنین،همه چیز درست میشه.
چه چیز درست میشه؟با خود گفتم:لابد چند ماه بعد هم پدر محکوم به چند سال زندان میشه،بعد هم...
مادر رشته افکارم را بورید و گفت:
_اره مادر جون!تحمل داشته باش.
صبر!تحمل!حوصله!اینهمه واژگانی بود که در نظر من ناممکن و سخت بود.

  • elahe golipor
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.