رمان مستانه عشق

الهه گلی پور

رمان مستانه عشق

الهه گلی پور

بایگانی
آخرین مطالب

فصل 2

چقدر عمر شادکامیها کوتاهند.کاش میشد لحظهها را همانطور بی حرکت نگاه داشت.کاش من همانطور سیزده صالح مانده بودم.یا شاید کوچک تر،اما زمان گذشت ا من بزرگ و بزرگ تر شدم.درست همانطور که آرزو داشتم.تازه قدم در شانزده سالگی گذاشته بودم که حادثه ناخوشیندی زندگی آرام ما را دستخوش تحول نمود.از پدرم کلاهبرداری سنگینی کردند که منجر به ورشکستگی وی گردید.چه روزهای وحشتناکی بود.ما که تا آن روز آنقدر ابرومندانه زندگی کرده بودیم و به قول معروف کسی صدائی از ما نشنیده بود،حالا باید پاسخ گوی دهها طلبکار میبودیم.روزی نبود که طلب کاری با مامور به در خانه نیاید.پدران از ترس طلب کارها خانه نشین شده بود و خانجان و من و مادرم غصه میخوردیم.پدرم به خاطر پرداخت بدهیهایش مجبور شد حجره را بفروشد که آن هم فقط پاسخ گوی دو سه طلب کار بود.مادر پیشنهاد داد خانه را بفروسیم اما پدر که تابع دیدن در به داری ما را نداشت از قبولش سر باز زد.مدتی بعد یکی از طلب کاران که مدتها قبل در کمین پدر نشسته بود او را مقابل خانه دستگیر کرد و تحویل کلانتری داد.زندگی ما در عرض چند ماه از این رو به آن رو شد.خانجان از فرط غصه در بستر بیماری افتاد.من مجبور به ترک تحصیل شدم و برادرم که آن زمان فقط سیزده سال داشت برای گرفتن حقوقی ناچیز به کارگری مشغول شد و مادرم از انجام هیچ کاری برای گذران زندگی فرو گذار نبود.خانجان زیر بار غصه و کهولت سن چشم از جهان فرو بست و بی حضور تنها فرزندش به خاک سپرده شد.طلب کارها اکنون چشم به خانه داشتند.هر چند که بدهیهای پدر بیشتر از پول آن خانه بود.آن شب بعد از رفتن شرکت کنندگان مراسم هفت که بسیار ساده بر گذار شد،زن عمو و پسر عمویم شهرام اصرار کردند ما را با خود به تهران ببرند.شهرام گفت:زن عمو وقتی که ما هستیم چرا اینجا بمونید؟از این گذشته طلب کارها دیر یا زود خانه رو میفروشند.اون وقت تکلیف شما با این دو تا بچه چیه؟

زن عمو گفت:
_اشرف جون،ما به ابراهیم خان بیشتر از اینها مدیونیم.چرا انقدر دل دل میکنی؟توی تهران یه لقمه نون و یه وجب جا هست.هر چی هست با همیم.شهرام هم این طرف و اون طرف دوست و شنا داره.دنبال کار عموش رو میگیره بلکه به امید خدا همه چیز درست بشه.
مادر میان گریهٔ گفت:
_چی درست میشه اکرم ژون؟مالمون رو بردند.زندگیمون رو که با خون جیگر درست کرده بودیم حراج کردن،اون بد بخت هم که گوشه زندانه و حال و روز خوشی نداره.
شهرام گفت:
_مال حلال جایی نمیره زن عمو.غصه نخور.من خودم وکالت عمو رو به عهده میگیرم و علیه اون کلاهبردار بی ریشه،شکوائیه میدم.
_چه فاییده شهرام خان!میگم فقط کلاه مارو بر ناداشته،سر چند نفر کلاه گذاشته رفته.
_شاید هنوز از کشور خارج نشده باشه.اگه شانس بیاریم و داخل کشور باشه،میشه امیدوار بود.
زن عمو بی منظور گفت:
_آخه از ابراهیم آقا هم چین بی احتیاطی بعید بود...
شهرام به میان آمده و گفت:
_مادر!کلاه بردارهای حرفهای میتونن طوری کلاه برداری کنن که فکرش رو هم نمیکنید.زن عمو شمام ناراحت نباشید.چون انطوری ناراحتیتون رو به بچهها منتقل میکنید.
مادر میان گریه گفت:
_شهرام خان!اول خدا بعد شما.
شهرام با محبت گفت:
_امیدتون به خدا باشه.شما برای فروش خونه به من وکالت بدید و با مادرم برید تهران.فقط به خودتون مسلط باشید.
حرفهای امید بخش شهرام حتی مرا هم آرام نمود و آتش که از سالها قبل زیر خاکستر مانده بود دوباره شعله ور کرد.
ما به اتفاق زن عمو راهی تهران شدیم و شهرام برای سر و سامان دادن به اوضاع در تبریز ماند.روزی که او ،ما را تا ایستگاه رساند برای من روزی به یاد ماندنی بود.یک دلم پیش پدر و دل دیگرم در گرو او بود.انگار عزیزترین کسانم را جا میگذاشتم به خصوص که همگی در غم از دست دادن عزیز داغ دار بودیم.روز ترک شهرمان باران میبارید و دل همگی ما گرفته بود.شهرام گفت:
_از تهران هم خوشتون میاد.
ناگهان به یاد پدر افتادم و آرزو کردم لحظاتی به یاد او سر بر شانهاش بگذارم.شهرام به مادرش برای پذیرایی از ما سفارش کرد و تا وقتی دور شدیم بر جا باقی ماند.قطار دور تر و دور تر میشد و وجود من از عشق و علاقه به او لبریز تر.لحظه خداحافظی،به من و بهزاد که اشک در دیده داشتیم با حالتی سمیمی گفت:به من اعتماد کنید باشه؟جملهاش در ذهن من که دیوانه وار دوستاش میداشتم به نحو دیگری جلوه کرد.
_به من اعتماد کنید...به من تکیه کنید...به من فکر کنید...به من...
زن عمو از کوپه خارج شد و گفت:شاید زود برگشتین،غصه نخور.
به صورت مهربانش خیره شدم.یعنی میشد که روزی عروشش باشم؟انگار آرزوی دور و بعیدی بود.سرم را به شانهاش تکیه دادم و گفتم:یعنی چی میشه؟
زن عمو پاسخ داد:اونچه که خدا میخواد میشه.بیا تو سرما میخوری.
با او وارد کوپه شدم و کوشیدم لحظاتی چند بخوابم.
وقتی دیده گشودم،گیج و خسته و ناتوان بودم و مادر با عجله وسایلمان را جمع آوری میکرد.به زحمت از جا بر خواستم و سلام دادم.زن عمو گفت:
_خوب خوابیدی سیمین جون؟
_بله!انگار یکسال نخوابیده بودم.
مادر گفت:
_پاشو مادر.پاشو مانتوت رو بپوش.بیرون هوا سرده.
از پنجره قطار به بیرون نگریستم.هوای تهران بارانی و سرد بود ولی نه به سردی تبریز.همگی به اتفاق هم از قطار پیاده شدیم.بیرون سوار تاکسی شدیم.بهزاد جلو نشست و من و مادر و زن عمو عقب اتوموبیل قرار گرفتیم.تهران به نسبت سه سال قبل که آماده بودیم،تغییر چندانی نکرده بود و ما در راه رفتن به خانه زن عمو فهمیدیم که شهرام خانه قبلی را که در یکی از محلههای متوسط تهران بود،فروخته و در نقطه بهتری از شهر خانه بزرگ تری خریده که نشانه تلاش و پشتکار و در آمد خوبش بود.خانه آنها در کوچهای دنج و آرام قرار داشت.راننده چمدانهای ما را در مقابل خانه قرار داد و پس از دریافت کرایه رفت.زن عمو پس از گشودن در خانه،ضمن خوش آمد گویی کنار ایستاد تا ما وارد شویم.خانه چندان بزرگی نبود،اما برای برای دو نفر بزرگ تر از آن بود که لازم باشد.یک بنای دو طبقه با باغچهای متوسط،نامای سنگی و آلاچیقی که از شاخههای پیچ در پیچش میشد فهمید که درخت انگور است.مادر گفت:
_هیچ فکر نمیکردم دفعه بعدی که به تهران میام ابراهیم آقا همراهمون نباشه.
از جمله مادر بغض گلوی من و بهزاد را فشرد.زن عمو دست بر شانه مادر نهاد و با عطوفت گفت:
_اشرف جون تو رو خدا انقدر خودتو و این طفل معصومها رو ناراحت نکن.
مادر اشک از دیده زدود و گفت:
_جای خانجان هم خالی.
زن عمو گفت:
_خدا رحمتش کنه غصه ابراهیم آقا از پا درش آورد.
بعد خطاب به من و بهزاد گفت:
_بیاین جلو ببینم خوشگل ها.زود لبساتونو عوض کنین و اگه دلتون میخواد حموم کنید.تو رو خدا همه تون این جا رو مثل خونه خودتون بدونید و راحت باشید.
مادر در حال برسی اطرافش پرسید:
_بالا هم دست خودتونه؟
_دست شهرامه.
مادر پرسید:مگه با هم نیستید؟
_چرا منظورم اینه که دو تا اتاقش رو پر کرده از پرونده خرت و پرت،دو تاش هم خالی.
_ایشالله زود تر سر و سامونش بدی.
قلبم فرو ریخت.زن عمو با لحنی حسرت بار گفت:
_خدا از دهنت بشنوه.ولا من که حریفش نمیشام،دیگه داره پیر میشه.
_شاید کسی رو زیر سر داره.
دوباره قلبم فرو ریخت و دهانم خشک شد.زن عمو سریع تکان داد و گفت:
_از این عرضهها هم نداره خواهر.یه مدت بد جوری پاپیاش شدم بلکه چیزی بفهمم...
_خوب؟
_هیچی.نشسته ور دل من تا نمیدونم کی...وا؟سیمین جون چرا رنگ به رو نداری؟نکنه سرما خوردی؟
نگاه مادر هم متوجه من گردید و با نگرانی پرسید:
_چته مادر؟
سرم گیج میرفت و لبانم به هم چسبیده بود.همانجا روی اولین مبل نشستم و زن عمو برایم آب قند آورد.زن عمو گفت:
_ضعیف شده.
خواستم چیزی بگویم که مادر گفت:
_مادر جون هوای خودتو داشته باش.تو امانتی.
زن عمو گفت:
_یکی از اتاقهای بالا مال تو،یکی هم مال بهزاد.
مادر گفت:
_ما همه مون میریم تو یه اتاق.
زن عمو گفت:
_از چی دلشوره داری خواهر؟غریبه توی این خونه نیست.بذار بچهها راحت باشن.من و تو هم اونقدر جا داریم که بسه مون باشه.
_باعث زحمت شدیم.
_این چه حرفیه؟اینجا مال خودتونه.بچهها سحر معتلید؟بیایین بالا.
گفتم:
_شما زحمت نکشید زن عمو خودمون میریم.
_باشه من نمیام تا احساس غریبی نکنید.فقط زود بیائید پایین دوش بگیرید و غذا بخورید.
من و بهزاد از پلهها بالا رفتیم و وسط هال ایستدیم.بهزاد گفت:
_بدک نیست.
اخم کرده و گفتم:
_همینم زیادیته.
_چته؟دوباره برق گرفتت؟
_بهزاد دیگه اینجا خونه ما نیست که هر غلطی خواستی بکنی.
_منم میخوام بگم اینجا دیگه بابا نیست که تو پیشش چغلی از من بکنی!
_حداقل تا وقتی اینجاییم آبروی مامانو حفظ کن.خودت که انگار نه انگار!
_مثه تو هر دقیقه آب غوره بگیرم خوبه؟
_خیلی احمقی بهزاد!چطور میتونی وقتی که بابا در اون وضعیته...
بهزاد با دیدن حلقههای اشک در چشمانم گفت:
_باه!باز به اسب شاه گفتیم یابو!تو که بیشتر آبرو ریزی میکنی.نیومده که غش کردی حالا هم...
_من کی غش کردم دیوونه؟فقط خسته بودم.
آن روز پس از اقامت در اتاقهایمان برای چند لحظه روی تخت دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره ماندم.همان لحظه بهزاد وارد اتاق شد.
_سیمین خوابیدی؟
_نه چطوری؟
_پاشو بیا.میخوام یه چیزی بهت نشون بدام.
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
_چیه ؟باز جاک و جونور گیر آوردی؟
_نه خره!مگه اینجا جاک و جونور پیدا میشه!پاشو بیا تا بهت بگم.
در حال برخواستن گفتم:باز چیه؟
_پسر تو نمیدونی اون دو تا اتاق رو به رویی چه خبره.رفتم سر و گوشی آب دادم...
_چی کار کردی؟مگه فضولی بچه؟اگه زن عمو ابفهمه در بارمون چی فکر میکنه؟
_مگه دزدی کردم؟چه حرفها میزانی؟نگاه کردنش که مالیات نداره.
_من نمیام.خودت کم بودی،میخوای شریک جرم هم پیدا کنی؟
_اگه نییی از کیسه آات رفته.
_به تو چه که اونجا چه خبره؟مگه ندیدی زن عمو چی گفت؟اون اتاقها مال آقا شهرامه!
_آقا شهرام چیه؟عمو شهرام.
از اینکه او را عمو شهرام بنامم متنفر بودم.بهزاد در اتاقی را که رو به رویش ایستاده بودم گشود و من با دیدن آن همه کتاب و پرونده قطور شگفت زده شدم.از آن همه آشفتگی و بی انضباطی تعجب کردم.انگار صاحبش ماهها بود آنجا را مرتب نکرده بود.تخت و جا لباسی نه مرتب بود.بهزاد آهسته گفت:
_انگار اینجا زلزله اومده.من که شک دارم اینجا اتاق عمو شهرام باشه.
عصبی از اینکه او را عمو خطاب میکرد گفتم:
_پس خیال کردی کجاست؟انباری؟
از اتاق بیرون آمدم و دوباره به اتاق خودم رفتم و روی تخت ولو شدم.هر چیزی که در آن خانه بود نشانی از او داشت.آنروز برای اولین بار دانستم از اعماق وجودم بی صبرانه انتظار بازگشتش را میکشم.

  • elahe golipor
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.